Sunday, December 30, 2012

آخ از شب ها

آخ از شب ها... از شب ها... از خوابیدن بدم می یاد... دوست داشتم به خواب نیازی نداشتم... اگه خواب نبود می تونستم به همه ی رویاهام برسم! می تونستم به خودم برسم!
شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره ... !

(محمد صالح علا)

رودرواسی

بدترین نوع رودرواسی... رو درواسی آدم با خودشه... اینکه منطقت خوب و تو کنترل باشه... احساساتت مثل اسب سرکش چمنزار ها... آروم نیست همش در حال حرکت هست... در حال تغییر... پر از انرژی که آدما رو می تونه فراری بده...

یه قدمی

چیزی رو می خوای...
چیزی رو دنبالشی...
پیداش می کنی... 
یه قدمی تو واییستاده...
ولی دستتو می بری پایین.. به خودت اجازه نمی دی برش داری... اینکه تو دستت نمونه... اینکه تبدیل به شن بشه و از لای انگشتهات سر بخوره...بره... هر چقدر هم که بخوایش...
اصلا می خوای که می خوای.. هر چیزی که بخوای قرار نیست مال تو باشه....
.
.
.
از اون وقت هاست که باید کلید منطق رو روشن کنی و کلید احساساتت رو خاموش...

Tuesday, December 25, 2012

4 سال پشت یه میز و نیمکت

دو تا بودن... هر دو تاشون چادری بودن. یکیشون بلند و لاغر و آروم و اون یکی کوتاهتر و لپ دار تر و رنگ و وارنگ پوشان... صمیمی نبودم ولی دوستشون داشتم... همیشه با هم... همیشه ردیف های اول...صدای استاد رو ضبط می کردن برای جزوه پیاده کردن...
هفته پیش مونا... اون بلندتره...آروم تره... تصادف کرد و پر زد...
من صمیمی نبودم... ولی دلم گرفت...یکی که هر روز می دیدمش...یکی هر روز باهاش سر کلاس می نشستم... یکی که همکلاسیم بود... پرید...
اون یکی... اون چی داره می کشه...حتی تصور کردنش هم برام غیر ممکنه....

ه و م س ی ک

دوست می گوید که هوم سیک شده...تو چی؟

من دارم فکر می کنم آخرین باری که حس هوم بودن داشتم... کی بود؟ 
یادم نمی آید.
شهر کودکی هام؟ شهر دوران لیسانس و دیوونه بازی هاش؟ شهر شیراز(1001 دلیل هست که گذاشتمش تو دسته حس خونه داشتن)
ولی من هوم سیک نیستم... پیپل سیک هستم... هوم برای من بیشتر از همه چی آدم ها هستن...

به دوست گفتم هوم های من هر کدوم پرت شدن یه گوشه دنیا... همیشه یه تیکه ی هوم هست که نباشه....

Monday, December 24, 2012

منطق مدرن

یه دسته ی جدیدی تو آدمای اطرافم کشف کردم...
این آدما حرف هاشون و نتیجه گیری هاشون منطقی هست و نیست. یعنی رفتارشون با توجه به زمان و مکان منطقی به نظر می یاد و از نظر یه قشر عظیمی از مردم هم منطقی به نظر می یان... از نظر من حد وسط منطق و خودخواهی هستن.
اینا آدمایی هستن که براشون فقط خودشون و 3 4 نفر اطرافشون مهم هست... اگه چیزی برای چند نفر دیگه مفید باشه و شادشون کنه ولی برای این و 2 3 نفر دیگه فرقی نکنه و اینا... می گن برا من فرقی نمی کنه...نباشه هم نبوده. ای
نا برای خودشون و جمع کوچیک اطرافشون از جون مایه می زارن و برای جمع خودشون حرف ندارن...
یه جورایی به نظرم نزدیکترین تشبیه بهش خانواده های مافیایی هستن... خونوادشون عزیزن ولی بقیه هیچی....

البته به نظرم تو همه آدمها یه ترجیح جمع خودمونی هست ولی این خصوصیت و این دسته آدما که گفتم بین نمره 1-10... 10 هستن... یه حالت شدیدی از این قضیه....

پ.ن.: یه هم آزمایشگاهی دارم این شکلیه... رسما قابلیت جذب و تخریب انرژی و شادی یک روزم رو در عرض یه دقیقه داره....
پ.ن: این آدما و این که هی بیشتر و بیشتر می شن...خیلی اذیتم می کنه...

سفسطه و sarcasm

سنسور های مغزم در 2 مورد دچار کمبود و عدم حساسیت هستن... سفسطه و ریشخند و طعنه(sarcasm).
وقتی تو بحث جدی یکی می زنه تو باب سفسطه مدتی طول می کشه تا متوجه بشم... وسط میدان سفسطه گیر کردم و هی دور خودم می چرخم... هی دارم تو سفسطه بازی های آدمای اطرافم دست و پا می زنم... 

دیکشنری آریانپور sarcasm  رو به ریشخند و سخن طعنه آمیز ترجمه کرده با اینکه به نظرم sarcasm باید معنی دوستانه تری داشته باشه... شاید هم تصور من از کلمه های ریشخند و سخن طعنه آمیز زیادی منفی هست... ولی یک چیز بینشون مشترک هست. مغزم فرق بین sarcasm و جدی حرف زدن رو نمی فهمه و در 99% موارد قضیه رو خیلی جدی می گیره. من باب نفهمیدن من در ریشخند و سخنان طعنه آمیز مغز عزیز من می شه دفتر ها تموم کرد.


پ.ن.: از اکتبر تا حالا تو سکوت فرو رفتم... دوست ندارم این وقفه رو... درفت بلاگ رو نگاه می کنم... می بینم از اکتبر تا حالا 14 تا پست پابلیش نشده نوشتم... هی ...هی ...پووووف

Wednesday, October 10, 2012

آشوب من...

آدمهایی که تو زندگیت می یان...باهات زندگی می کنن...چه یه اتاق باشین...چه یه کشور باشین...چه 3000 کیلومتر از هم دور باشین...اون تاثیر....اون بودنشون....اون موندنشون...می تونه زندگین رو زیر و رو کنه...طرز فکرت رو عوض کنه... نگاهتو به دنیا عوض کنه..کمی خوشبین تر...کمی امیدوار تر... بودن آدم هایی تو زندگی آدم که هر صبح با بودن اون ها این که یه جایی اون ور ترا هستن...هواتو دارن...صبح ها بهم انرژی می دن... کوتاه نمی یان...پای رفاقت می مونن...پای دوستی می مونن...می شن آدم زندگیت...میشن مردیت آدم یا کریستنای آدم*...وقتی هم لازم داری می شن پایه ی شیطنت هات...می شن پایه ی خرابکاری هات... 
همیشه هستن...می مونن...کوتاه نمی یان... هنگامه یکی از این آدم هاست! آدم منه.... نصف نفس...رفیقی که می تونه با بودنش با کاراش نفس آدمو بند بیاره...با مهربونیاش...با امید دادناش... حتی وقتی ناراحته با درددل هاش... بازم نفسمو بند می یاره...
خوبه که هستی...
تولدت مبارک!
یه روز خوب می یاد...

*آقامون گریز آناتومی!

Wednesday, October 3, 2012

داستان همیشگی دلتنگی

آدم ها عادت می کنن. آدم ها به دلتنگی هم عادت می کنن. فکر می کنم کم کم من هم دارم به دلتنگی عادت می کنم. حس خلاء...حسی که در گلو گیر کرده باشه. ..گویی از دهن به گلو...و از اونجا با یه کابل مستقیم به دل می رسه... و همه اینا با هم و متحدانه منطق .و فرمان های مغزت را کنترل می کنن.
مقدار دلتنگی نسبت مستقیمی داره حجم حرفی که توی گلو گیر کرده...هر چه این بیشتر...حرف های تو-گلویی هم بیشتر.... ولی این دو متغیر هر دو نسبت عکس با دهان دارن. دلتنگی ها و حرف های تو-گلویی بیشتر... دهان قفل تر... انگار دهانت با کل سیستم دلتنگی سر ناسازگاری داره و هی یکی پس از دیگری حرف های تو-گلویی را تلنبار می کنه.
واااای از لحظه ای که همه این حرف ها از تلنبار شدن به دل برگرده... کل مغز و دل و روده و گلو در هم ریخته و به چشم ها سرایت می کنه...چشم ها در فاصله یه پلک زدن اشک آلود می شه....
و...
چو انبوه شد حرف های توی گلو
جز تلفن چاره نبود از برای دلتنگو

این بیت رو از روی شادی و اینکه موفق شدم رفع دلتنگی کنم نوشتم...صدا ها....آرومم می کنن...صدای آدمای زندگیم....صداها خیلی مهمن.... و این بود که زنگ زدم...تا اونجایی که می تونستم با آدمای زندگیم زنگ زدم...رفقای دوران دانشگاه...شریک روز های خوابگاه...

Sunday, August 5, 2012

یک جوجه ساینتیست بیش فعال ورکاهولیک مُرد

باز ورداشتم اسم وبلاگ رو عوض کردم....
آخه هنوز ساینتیست نیستم....یه ساینتیست باید بتونه چرا بگه...بتونه چگونه بگه ...جرات داشته باشه بپرسه...زیر سوال ببره....جرات داشته باشه که انتقادی نگاه کنه به دنیا و آدمای اطرافش...
بیش فعال.... بیش فعالی صفتی نیست که بتونم بهش افتخار کنم...خوب و بدش خیلی زیاده.... کلا دنیای درهمیه.... آدما از حجم انرژیم خسته می شن....از سرعتم خسته می شن.... و می رن....
ورکاهولیک... یعنی تعادل بین زندگی و کارت نداری....یعنی کارت شده زندگیت...یعنی خونواده ات شدن آزمایشگاه و هم آزمایشگاهیات... یعنی تماما رفقای و آدمای اطرافت از سر کار هستن... یعنی اینکه ماهی یه بار به زور از کمپوس بیای بیرون... یعنی همه ی دغدغه ات به جای اینکه دوستت که حالش خوب نیست باشه...دغدغه ات در مورد یه سری سلول احمق ناز نازی سرطانی هستن... که هر روز و هر ساعت باید به فکرشون باشی...همه چیزشون سر وقت باشه.... تو رو فقط برای خودشون بخوان.... اینکه اونقدر درگیر بشی با این سلول ها ببینی اونا کِی...از چه مریضی گرفته شدن...چند ساله بوده...کجایی بوده...مرد بوده یا زن.... بعد ببینی همشون قدر بابابزرگت...بابات...مامانت سن دارن... پووووف... بعد شروع کنی به خیال پردازی....الان چیزی از اون آدمه توشون مونده....چی مونده.... چیزی یادشونه... اون آدمها کی مردن.... و همینطوری فکر ها ادامه پیدا کنن....
ور کریستینای وجودم داره سرم داد می کشه.... می گه نباید درگیر بشی ...نه باید احساساتت رو وارد کارت بکنی... ور ایزی وجودم داره به ور کریستیناییم می خنده...یه دستشم گذاشته رو شونه ام...می گه تو می تونی.... ور مردیت وجودم کلافه است... همه چی زیادی خاکستری.... نمی دونه چی کار کنه....

Thursday, August 2, 2012

کدوم؟

بین موهبت و مصیبت خط باریکی هست...
موهبتی نیست که نتونه مصیبت بشه
و
مصیبتی نیست که نتونه به موهبت تبدیل بشه

اولی رو کم تجربه نکردم ولی دومی رو جدیدا دیدم و کشف کردم که چیزی که فکر می کردم مصیبتیست عظیم به چه موهبتی که تبدیل نشد!

Thursday, July 19, 2012

آیریلیق...

وقتی دوری ...وقتی دورتر می شی 
بعد از مدتی یه ترسی ... یه بغضی ... هر از گاهی چنگ میندازه به گلو... به دلت.... 
می ترسی که آدمایی که جا گذاشتی ... رو وقتی بر می گردی پیداشون نکنی ...
می ترسی که خاطرهات محو بشن....هی به خاطره ها چنگ میندازی...گاه گاهی کاملا تو گذشته زندگی می کنی.... ولی همیشه یکی پیدا می شه که تو رو بیرون بکشه ....
می ترسی که فاصله ها بر دوستی هات پیروز بشن....

وقتی دوری ... و می دونی قراره دورترها هم بری
خبر های بد، بدتر به نظر  میاد.... حس می کنی برگردی شد نخواهی بود.... با اینکه می دونی خودت هم تا ٢ سال پیش این جور اتفاقات رو کم ندیدی...ولی از دور بدتره...دردش بیشتره...چون الان دیگه ان خبر ها... اون دیده ها....رو عزیزترین هات دارن برات میگن...تعریف می کن... دردشو می کشن....
 دوری ساخته...درد داره...

Friday, July 13, 2012

مستی

امشب با 2 تا از استادامون شب شام رفتیم بیرون.... و جایی رفتیم که بشه به سلامتی همه خورد:)... همه کمی مست بودن... حتی خودم.... من مستم یه آدم تلخه....همش طرف بد همه چی رو می بینیه....یکی از استاد های مهمان که از بلژیک اومده بود رسما زده بود تو خط جوک و حرف های مستی و سرخوشی زدن و کمی تا حدودی گاه گاهی قطراتی از آب دهنش اطراف رو صفا می داد .... یکی دیگه از استادای مهمان....انگار نه انگار ، ژن مقاومت به الکلش خیلی قوی بود گویا....اوج منطقی شده بود...نگاهش یه حالت عاقل اندر سفیه اشت...استادای خودمونم که دو تا بودن...یه خانوم  و یه آقا.... خانوم مستش با نمک بود صمیمیتر شده بود.... کمی دیوار های بین خودشو دانشجوهاشو کنار گذاشته بود و راحت بود....  آقا هه هم.... از اون حال کم حرفش در اومده بود...در عین متانت سنگینی...می گفت و می خندید..راحت حرف می زد.... فقط خوابالو شده بود و چشماش نیمه بسته بود.
شب جالبی بود....آدم ها رو باید در مستی دید... 

Thursday, July 12, 2012

The head and the heart Dilemma....

فکر کنم همه یه دور آهنگ "The Head and the Heart" کریس دی برگ رو شنیدین...مدتها پیش فکر می کردم دل تعیین می کنه....ولی هر روز دارم بیشتر مطمئن می شم که:
For me it is always the Head...it is safe
حتی گاهی فکر می کنم شاید یکی از دلایل زیاد درس خوندن و کار کردنم هم همینه...
هنوز تصمیم نگرفتم از این شرایط راضیم یا نه! ولی در حال حاضر بهترین و درست ترین گزینه است!

Wednesday, July 11, 2012

اتصالی


به من می گن اتصالی...نشسته داره نگات می کنه...چشاش پره غمه...تو هم غمگینی ولی ور احساساتخر مغزت بهت دهن کجی می کنه شروع می کنه به خندیدن، حرصت می ده....دستات رو می زاری زیر چونه ات که با دهن باز نخندی ولی اون زورش بیشتره تبدیل می شه به یه لبخند به پهنای صورتت....یه لبخند استرس دار... بعد دستات رو می زاری  دو طرف صورتت که دیگه نتونی بخندی ولی اون ور احساساتی خرمغز می یاد می پره تو چشمات و به خنده ی مسخره اش ادامه می ده... تنها بخش شاد مکالمه این بود که هم اون می دونه هم خودت می دونی که می فهمه مغزت اتصالی داره...می فهمه که عصبانیتت، ناراحتیت  و نگرانیت شبیه آدمای نرمال نیست...می زنی زیر خنده...هر چی اوضاع بدتر باشه بشتر قهقهه می زنی و چرت و پرت می گی....

پ.ن.: من گریه نمی کنم مگر وقتی که مردم رو می بینم یک صدا شدند...مثل آدمهای توی تظاهرات...راهپیمایی و یا کنسرت.... یهه دفعه ای انگار از یه جایی...نمی دونم کجا...یه بغض می یاد بالا...می ترکه... بابت همه ی اتصالی ها...همه ی داد هایی که نزدی...همه و همه...

Wednesday, July 4, 2012

تدریجی و یه دفعه ای

آدمها تدریجی و کم کم بزرگ نمی شوند بلکه ناگهانی و یک دفعه ای چشم بر هم می زنند و...
بزرگ شدن اصلا یعنی چی؟چرا بزرگ شدن را فقط موقع روز های بد، اتفاقات بد و درد و مرض ها می گوییم...مگر آدمها در خوشی ها و شادی ها بزرگ نمی شوند؟ 
بزرگ شدن سخت است، درد دارد! 
دارم سعی می کنم در عین بزرگ شدن... از بزرگ شدن لذت ببرم.... از سختی ها لذت ببرم، دوستانم می گویند "دارم مازوخیست می شوم".
ولی خوشی هم خوب است! شادی! کودک درونت با آنها زنده است... با آنها زندگی می کند....
تعادل بین این دو گاهی زیادی سخت می شود.

Tuesday, June 5, 2012

وقتی که

وقتی با ذهنت...با خودت می ری پیاده روی.... پیاده روی که ته نداره...تو هیچ باری نداری اول راه...سبکی... ولی کمی که می گذره می بینی ذهنت کلی بار روی دوشت خالی کرده و خودش سبک داره جلوتر از تو می ره... تند و تند... نمی ذاره فکر کنی...نمی گذاره قضاوت کنی.... فقط هی همه چی رو پشت سر هم سوار می کنه...می اندازه رو دوشت
از این پیاده روی چند روزه خسته ام...کوفته ام... 

Thursday, May 17, 2012

رود و خروش من!

یادم سوم دبستان بودم... اون هفته ما سری بعد از ظهری بودیم....د داشت از پله ها پایین می یومد...دومین باری بود که د رو دیدم!
اولین بار خونه د اینا....خاله ی من و دایی اون نامزد  شده بودند... تو نروژ تو ایران هم خانواده هاقرار بود بیشتر با هم آشنا بشن.... اون شب رفتیم خونه د اینا.... من و د هم تو عالم بچگی و نه سالگی رفتیم اتاق د! ... خنده هامون یادم می یاد.... اینکه تو چشای همدیگه نگاه می کردیم و می خواستیم سوت بزنیم...بعد سوت نصف نیمه بیشتر شبیه فوت تبدیل می شد با یه خنده ی انفجاری....
ارومیه ساعت 10 شب یه روز تابستونی 6 یا 7 تیر 1376...حرکت اتوبوس...فامیلی همه با هم یه اتوبوس گرفتیم برای رفتن به ترکیه و عروسی و اینا.... مامانم پاش تو گچه...آیدین 10 ماهشع بغل مامان بزرگم هست...یه دنیا هیجان برای اینکه بالاخره دایی هامو و خیلی از اعضای فامیل دیگه رو برای اولین بار می بینم... تعداد بچه ها تو اتوبوس بالا بود!:))) کم سر و صدا نکردیم...2 روز تو راه بودیم.... د داره با آتاری دستیش یه بازی می کنه...یه بازی پنگوئن بود... آتاری دستیش برام هیجان انگیز بود چون نوار خور بود می تونستی عوض کنی بازی جدید  و  این صوبتا.... یادم نمی یاد کدوم شهر بود...بچه ها پیاده شدیم با پول خوردهامون هر کی رفت 4 5 تا آدامس بادکنکی گرفت....فکر کنین حالا 4 تا آدامس بادکنکی بزارین دهنتون... مسابقه بادکنک ادامسی درست کردن...
ماجراها و شیطنت های توی هتل که خودش اندازه ی 10 تا پست بلاگ هست و تو هر روز هر لحظه اش اونجا با د بودیم... 
بعد سال ها گشت از راهنمیی هم مدرسه بودیم...  ما کلاس 2 بودیم اونا 1 بودن...انشای 13 14 صفحه ایش یادم نمی ره.... اونزمان یه دفتر خاطرات داشتم برام کلی نوشته بود...مثل انشاش...همیشه توانایی هاش در کمدی کردن معمولی ترین روزمره ترین اتفاق ها حرف نداشت...اون انشا 13 14 صفحه ای همانا و آشنایی من با هری پاتر و خوندن کتابهاش و قرض گرفتن کتابهاش از د همانا...
هری پاتری شدنم که تقصیر د بود.... فیلم بین شدنم هم روش....
د آدمی هست که آدم حتی یکی دو سال هم نبینتش.... می رسی بهش... می خوای فقط بشینی حرف بزنی باهاش... ساعت ها...از در و یوار و فیلم و موسیقی و کتاب و سریال بگیر تا مسخره بازی و بحث آخرین نتایج فوتبال و حتی بحث فلسفی روانشناسی....
تو 15 سال گذشته ی زندگیم د همیشه بوده و هست ... خواهد بود....
د مثل یه رودی می مونه.... که بهت رحم نمی کنه...نمی زاره آروم یه جا بشینی تو رو هم می اندازه تو حرکت... د از این رود هایی که تو زمستون زیر یخ ها دارن می جهند... ببیرون رود بالای یخ ها هیچ خبری نیست ولی می ری زیر یخ می ری توی رود....زمان و مکان رو یادت می ره....
د جزء آدم هایی هست که امکان نداره یه لحظه از ذهنت خارج شه...
هر آدمی یه سری تایم پوینت ها و نقطه های عطفی داره زندگیش... که این نقطه ها به شدت هایلایت شده و فراموش نشدنی هست... بعد د جزو  این آدماست که چندین و چند تا نقطه ی عطف و تایم پوینت داره رو روانم و دلم...
 تولدت مبارک د عزیزم....
آرزو می کنم برای همه آرزو هایی رو که داری....
پ.ن.: می دونم از تبریک تولد دیر خوشت نمی یاد... ولی نمی شد از تولدت با یه تبریک تولد ساده گذشت نمی شه.... این دو سه روزه هی داشتم خاطراتم باهات مرور می کردم... شاید هیچوقت طولانی مدت با هم نبوده باشیم و دایره های دوستیمون جدا بوده باشه ولی  همون زمان ها....همشون.... اینقدر پر رنگ و پر خاطره است که با آدمهایی که هر روز می دیدم تو تهران اینقدر خاطره نداشتم....

Thursday, April 5, 2012

برای عاشق توت فرنگی ترین آدم دنیا

آدم هر چقدر هم دوستهای صمیمی داشته باشه...هر چقدر هم  همدیگه رو بشناسن....هیچکس آدم رو به اندازه هم اتاقیش نمی تونه بشناسه...حتی بیشتر از یه هم اتاقی کسی تو رو می شناسه که 4 سال بالای سرت خوابیده... طبقه ی دوم تخت...
آدم ها رو آدمها تراش می دن...آدم در برخورد با آدم ها می شه آدم...آراویر جان نرم نرم تراشم داد... جفتمون همدیگه رو تراش دادیم... به  هم جرات دادیم...با هم دعوا کردیم... با هم گریه کردیم... با هم خندیدیم... با هم عصبانی شدیم... با هم... با هم زندگی کردیم
اتاق 207 فاطمیه 1 همه چی شروع شد و اتاق صد و نمی دونم چند چمران... فکر کن...شماره ی اتاق چمران یادم رفته.... دلم گرفت:(
یه چیزی الان درون من خالیه... الان اینجا نه تختی بالای سرم هست نه کسی... نه میزی وسط اتاق که بشه دور هم نشست بعد از شامی که اعظم درست کرده چایی که غزال دم کرده تو فلاکسمون و شقایقی شب رو مهمون اومده.... بید مجنونی که جلوی اتاق سر هوای پاییزی داره برگاش می ریزه.... سلیمه ای که خنده هاش و قهقهه هاش... پووووف... حجم خاطرات داره سر ریز می شه...
غزالم جات خیلی خالیه.... ولی باش و بمون.... همیشه بمون...
بیا همون فیل و فنجون باشیم... فنجون دلم باش!

Saturday, March 31, 2012

تولد عیدت مبارک!

دوست پیدا کردن کار راحتیه ولی دوست باقی موندن و دوستی رو بیشتر کردن....کار سختیه! 
امسال طول دوستیمون می شه یک بیستم قرن.... ولی عرض و ارتفاع دوستیمون حد نداره.... مرز نداره.... نه، خواهر نیست...دوسته...رفیقه....زندگیه....
اگه یه روزی اکثر دوستام و خونواده ام از ایران برن و از بین اون نزدیک ها فقط تو ایران باشی... مطمئنم بر می گردم ایران...برای دیدنت....برای خلق خاطره های جدیدمون.... برای بودن باهامون... برای حس کردنت....
احساستش و قدرتش حدو مرز نداره.... گاهی وقت ها با مصمم بودنش...ب گاهی وقت ها با منطقش...گاهی وقت ها با احساساتش... ور خر منو می تونه سر به راه کنه!!
بد و خوب همدیگه رو دیدیم...روز های شاد و غمگین همدیگه رو دیدیم.... روز های هیجان انگیز و یکنواختمون رو هم دیدیم....
و الان  به  روز ها و احوالات گذشته مون می خندیم....
مرناز جان! عزیزکم! تولدت مبارک! 
آرزو می کنم برات همه دنیا رو، آرزوهاتو، هدف هاتو!
 تو فقط تو زندگیم باش و بمون!


پ.ن.: دوستیمون تو کلمه سخت می تونم بگنجونمش! خودت فاصله سطر ها و کلمه ها رو بخون! می دونم که می تونی و می دونی!