Thursday, June 30, 2011

Wednesday, June 29, 2011

آیینه ها و هیچ ها

آیینه آدم های دیگر بودن همیشه جالب نیست
من مثل جیوه بی شکل هستم.
من مثل آیینه هستم.
من همه هستم جز خودم...
من خودم نیستم.

پس خودم کوشم؟

Tuesday, June 28, 2011

نه چندان جالب



 زندگیت رو به نقطه‌ای برسونی 
که آینده ات دست چند تا آدم باشه که اصلا نمی‌‌شناسنت

استرس ناشی از این وضع .....پوووف 

کشنده می شه وقتی که تعداد این موقعیت ها با دوره ی تناوبی کوتاه برای آدم اتفاق بیافته

Saturday, June 25, 2011

خیلی خوبه آدم استادش 
هم استاد باشه
هم بابا باشه
هم انسان به معنای واقعی باشه 

آزمایشگاه ما مثل یه خانواده هست.... برای اولین بر کار من بخشی از زندگیم و خونواده ام شده.

Friday, June 24, 2011

گودر و بغض های قلنبه

یه چیزی تو دلت داره هی قلنبه و قلنبه تر میشه 
احساس انفجار بهت دست می ده 
ولی منفجر نمی شی
و این بغض، درد و یا هر چی که میخواین اسمشو بزارین می شه یه بغض مزمن ... یه درد مزمن ...
نه توانایی بیانش رو دارین  نه توانایی نوشتنش رو 
یکی یه روزی یه جایی تو وبلاگش تو یه پستی میاد می نویسه. 
هروقت همچین پست هایی می خونین تو گودر شیرش کنین شاید یکی دیگه هم این درد رو داشته باشه 
درد های مشترک خیلی زیادند و هیچ کدام جدا جدا درمان نمی شوند.

Wednesday, June 22, 2011

و امتحان

امتحان دیروز:
سؤال ها در این حد بود که کم مونده بود اسم کتاب بدن بگن هر چی در موردش می دونین بنویسین!


پ. ن. : واو! ۱۰۰ امین  پست بلاگم بود! گلابتون جانم ۱۰۰ تایی شدنت مبارک!:)


Tuesday, June 21, 2011

نمی دونم چرا ?ه

قبل از امتحان یا سمینار یا تحویل پروژه نمی دونم چرا هی پست بلاگ پابلیش می کنم...
قبل از امتحان یا سمینار یا تحویل پروژه نمی دونم چرا همه سریال ها و فیلمهای  دیده و نادیده یادم می افتند...
قبل از امتحان یا سمینار یا تحویل پروژه نمی دونم چرا کتاب ها و جزوه های درسی خواب آور می شن...
قبل از امتحان یا سمینار یا تحویل پروژه نمی دونم چرا گودر جذابتر می شه.....
.
.
.
قبل از امتحان یا سمینار یا تحویل پروژه نمی دونم چرا.....

توانایی ادامه این لیست رو دارم ولی ۵ساعت  و ۳۰ دقیقه دیگر امتحان نیز دارم!

Monday, June 20, 2011

98

خودم رو مثل بچه ای می بینم که قبلا یک توپ داشت  و و فکر می کرد فقط همین یدونه توپ هست و الان وسط یه استخر توپ ولش کردن.
سردرگم هستم 
زیاد

Dreamland

دارم لیست درس های کارشناسی رشته خودم (زیست شناسی) تو ام آی تی نگاه می کنم.
 اشکم در اومده  اساسی!  
عاشق سؤال های امتحان هاشون شدم.
عاشق امتحان ها و تمرین هاشون شدم.

چراغ ها را من خاموش میکنم.

فقط یک روز!
برای ۲۴ ساعت نمی خوام هیچ تصمیمی بگیرم
 و 
هیچ گزینه ای رو انتخاب کنم

فقط چراغ ها رو خاموش کنم بخوابم!
اما 
نمی شه
ندارم 


Saturday, June 18, 2011

کنار اومدن یا عادت کردن

مدتی است که با خیلی از مشکلاتم کنار می یام و یواش یواش دارم بهشون عادت می کنم.
و بیشتر در عمق روزمرگی ها غرق می شم! 

even mild!

مست شدن ماهی یه بارش  از واجبات هست.

Wednesday, June 15, 2011

...

امروز نهایت تحقیر شدن تا به امروز رو تجربه کردم....

دوست داشتم الان شات پس از شات می زدم بالا تا امشب رو فراموش کنم...
ولی نمیشه!


Monday, June 13, 2011

من کی بزرگ می شم؟

پدر ها و مادرها
لطفا با جواب های سر بالای احمقانه تان زیربنای دنیاهای زیبای کودکانتان را سست نکنید!



پ.ن.: واقعا دوست دارم بعضی وقت ها یه سیلی اساسی.... بابا اینقدر جواب سر بالا ندین خب! 


Wednesday, June 8, 2011

تنهایی

الان کاملاّ خود مصداق عبارت " تنها میان تن ها" هستم!
تنهایی اینکه حرف نگفته داشته باشی یه چیزه ولی علاوه بر این تنهایی درک نکردن دغدغه و دنیای آدمای اطرافت خیلی آزار دهنده هست!

نه به مستی

قوانین:
1. اگر در حال انفجار و ترکیدن از حرف های خورده شده و نگفته هستین مست نکنین
2. تنهایی مست کردن در حالت اول بسی می تونه خطرناک باشه
3.پیش هر کسی مست نکنین

پس مست نمی کنم.


هیجان کشی و لذت کشی

فرق خیلی بزرگی هست بین آدمایی که با ترسوندن آدمها و کوبیدن ضعف هاشون تو سرشون ازشون نتایج کار می خوان و آدمهایی که کاری بهت محول می کنند و از فرط احترام و انسانیتی که تو شخصیتشون موج می زنه تو دوست داری که هر چه زودتر از کارت یه نتیجه ای بگیری و طی پروژه نهایت لذت رو از کار می بری. ولی تو کار با آدمهای دسته اول، کار کردن و لذت کار کردن  رو از دست می دی و در مورد من اون کارو تا دقیقه 110 کشش می دم... هی پشت گوش می اندازم چون هیجان و لذت کارمو کشتند!
تا حالا فقط با آدمهای دسته اول کار کردم . سوپروایزر جدیدم نمونه ی کامل و عالی انسان دوم هست.
و دانشجوی postdocای هست که داره تبدیل به آدم دسته اول می شه.... ولی هنوز امید دارم متوجه اشتباهش بشه! 

Saturday, June 4, 2011

بزرگ و بزرگتر

۲۵ خرداد ۸۸ خوابگاه دختران کوی بودم.
اون ترس و اون بغض هنوز همراهم هست.
ترس و بغض با دستگیری دوستام بیشتر شد و با آزادی خیلی هاشون حتی یه ذره هم کم نشد. با به هم خوردن روابط بین دوست هام و همکلاسی هام بدتر شد.
برای فرار از ترس و بغضی که جا خوش کرده تو دلم اومدم اینجا.
ولی اینجا جمع های مردم که با هم شعار می دن یا حتی جمع مردم توی کنسرت که همه با هم دارن یه آهنگ رو می خونن باعث می شه ترس و بغض بریزه بیرون و گریه ام و و صداشو نتونم خفه کنم.

پ.ن: این پست سیاسی نیست.
پ.ن: من نه سبزم و نه هیچ رنگ دیگه ای. من بی رنگم! بی رنگٍ بی رنگ

نمی تراود مهتاب

لیک
غم ِ اين رخداد ماه
زندگی در چشم ِ ترم می‌شکند...

Friday, June 3, 2011

سایه ی گذشته

از خود گذشته ام :

الف. می ترسم
ب. عصبانی ام
ج. پشیمانم
د. بیمارم
ه. همه موارد!

جواب: گزینه ه

Thursday, June 2, 2011

خوبه

روز به روز بیشتر دارم مطمئن می شم از اینکه آدمها صفر کردن گاهگاهی رو نیاز دارند و گرنه از حجم درد  له می شن!
صفر کردن باور ها
صفر کردن نوع دیدگاه
صفر کردن محیط اطراف
صفر کردن خودت
پ.ن: صفر کردن اینجا به معنای reset کردن و به default factory setting تبدیل شدن

آدمها

مهم نیست چقدر درد داشته باشم 
یا چقدر ناراحت یا عصبانی باشم
بودن بعضی آدمها 
حتی تو چت 
حتی سلام و علیک
می تونه باعث شه حالم اساسی بیاد سر جاش!


درد

انگار یکی جفت پا وایستاده رو قفسه سینه ام!
درد قلب از سر درد هم بدتره!
سرتو می تونی ببندی یا بخوابی
ولی 
درد قلب رو فقط باید تحمل کنی!