Wednesday, August 27, 2014

بعد از 7 ماه

آخرین پستم تاریخ 28 ژانویه را نشان می دهد. حوالی بهمن ماه 92، آخرین پستم رو نوشته بودم.
بعد از آن خفه خون گرفتم. انگار یکی گلویم بین انگشت شست و 4 انگشتش دیگرش گذاشته باشد و با انگشت شستش و با تمام توانش  نای و حنجره ام را فشار بدهد... آنقدر فشار بدهد که بشکند و دیگر دم نزند... 
از آن روز می شود گفت یه خانم دوزی در من بروز پیدا کرد زامبی طور . زیاد سعی می کردم به چیزی فکر نکنم و وقتی فکری توی سرم شروع به رشد و جوانه زدن می کرد با خماری فیسبوک و سریال های چرت وقت پر کن در جا می خشکاندمشان. روزمرگی طور زندگی می کردم.
 یک جورهایی زامبی شدم ... خودم را ول کردم... مغز آدم ها رو می خوردم...اطلاعاتی که از محیط و آدمای اطراف می گرفتم همینطوری روی هم تلنبار شدند. با داده های خام ذهنم رو پر کردم که جایی برای پردازش اطلاعات نگذاشتم. پردازش داده ها و اطلاعات اطرافم مساوی بود با شروع یه ایده ی جدید ... یه فکر جدید...
از اینکه به دنبال علت این خمودگی و زامبی طورم بروم و در موردشان فکر کنم می ترسیدم. فکر می کنم ناخودآگاهم می دانست چه خبر هست... از ناخودآگاهم هم فراری شدم. تا یکی  دو هفته پیش، شروع کردم یواش یواش به دنبال دلایل گشتن... که چگونه به این حال و روز آمدم... 
آدمی هستم که قابلیت سازگاری با هر محیطی رو دارم... هم محیط مضر و هم محیط های مفید... محیط کار آدمهایی مثل من را می تواند تا سر حد جنون شاد و ورکاهولیک کند و در عین حال می تواند باز تا سر حد جنون باعث خمودگی و حالت روزمره طوری شود. متاسفانه محیط کارم جز زمان هایی که با استادم بحث می کردیم تبدیل به همچنین جایی شد برایم... تا سر حد جنون افسرده و خوابآلود...

نتیجه اینکه، تصمیم گرفتم دیگر ضعف نشان ندهم و محیط آزاردهنده را تغییر بدهم یا حداقل تا حد ممکن دوری کنم... فعلا جغد شب کاری هستم که روز ها می خوابم و عصرها سر کار می روم و تا صبح کار می کنم و به همین منوال ادامه می دهم تا وقتی که چاره ای بیابم.

پ.ن.: می دانم خیلی از هم گسیخته و از این شاخه به آن شاخه پریدم. بیشتر می نویسم که کمتر این مشکل را ببینم! ذهنم هنوز شلوغ هست ...
همه ی فکر های خفته بیدار شده اند و توی کورتکس مغزم در حال جهیدن... منتظر پردازش... توی صف.. قاراشمیش طور!

Tuesday, January 28, 2014

پس از جنگ!

گاهی وقت ها یا برای بعضی ها خیلی وقت ها در مورد زندگیمون فریک می زنیم و همش سعی می کنیم همه چی رو تو زندگیمون کنترل کنیم! همه چی حساب شده... همه چی منطقی ولی بعد یه مدت از بس اتفاقات غیر قابل کنترل می افته و حرفایی می شنوی و یا کارایی ازت می خوان که به دور از منطق هست و این سیکل هی تکرار می شه که عصیان می کنی و با خودت  بد می شی همش از خودت و حرفات سرکشی می کنی. دیگه هیچوقت به حرف خودت گوش نمی دی. با خودت و دنیات و آدمای اطرافت سر جنگ می زاری!
نکنین این کارو... اینقدر سعی نکنین همیشه حساب شده و منطقی برخورد کنین! تنها می شین....آدما ازتون دور می شن... خود از خود دور می شه... می شکنین ... تیکه تیکه می شین!
با خودتون خوب باشین.... فرصت دیوونگی داشته باشین! برای دیوونگی نیازی نیست الکل و پارتی و جمع گنده و هر چیز دیگه ای باشه.... خودتون جلوی آینه واییستین... توی دستشویی یا توی اتاق یا توی راهرو یا آسانسور یا وسط خیابون جلوی شیشه های مغازه... بخندین... ادا دربیارین و برقصین... قر بدین! 
با خودتون مهربون باشین...