Thursday, December 12, 2013

تصمیم گرفتن های بی انتها

امروز متوجه شدم تعداد پست هایی که توی یه سال اخیر نوشتم توی درفت هستند 40 تا رو گذشته... به خودم می گم عیب نداره سعی می کنم که فراموش کنم بار حرف های تلنبار شده را... تا اینکه امروز توی feedly  توی پست های ستاره دار که دوباره بعد ها بخونمشون برخوردم به پست فاطمه. دوباره خوندمش... این دفعه شعر تهش تا ته پوست و گوشتم نفوذ کرد... نمی دونم تا کی قرار هست که پست هام رو درفت کنم ... ولی خیلی ترسناک هست وقتی که متوجه می شی جوری بزرگ شده که همیشه نگران حرف و قضاوت مردم باشی... حرف و قضاوت فامیلی که شاید اینجا رو پیدا کنه... 
فامیل و خانواده چیز عجیبی است... در عین حال که می تونی تا بی نهایت ازشون عصبانی باشی ولی همیشه تا سر حد مرگ هم دوستشون داری...

این شعر رو باید بنویسم... بزنمش رو دیوار جلو چشمم باشه: 

من دفن خواهم شد،
زير آوارِ اين كلمات،
من دفن خواهم شد.
با پيش رفت اين شعر،
روح من از حرارتِ اين كلمات
از دوزخِ علامتهاي مكرر سوال
از نشانه هاي بهت و خيرگي
كه مدام تهِ هر عبارت تكرار مي شوند
و از سنگينيِ واژه ي درمانگي
خرد خواهد شد.
د ر م ا ن د ه
خواهد شد.*

يا زني كه بخواند:

شب ها،
وقتي ماه مي تابد
من روحم را بر مي دارم
سفر مي كنم به دورها
مثل كرگدني تنها
از معبد اندوه تا متن كودكي...*

مي داني؟
مثلِ زني كه مي ترسد از دوست نداشتنِ آدمها، از آدمهاي دوست نداشتني، آدمهاي...

* مصطفي مستور

Wednesday, June 26, 2013

بیایید مثل 4-5 ساله ها دوست باشیم

یکی از خاطرات مشترک اعضای خانواده و فامیل در مورد من اینه که از کودکی با همه صمیمی بودم و بغلی همه اعضای فامیل... حتی خاطره ای هست که  یکی از همین افراد فامیل که نوه های خودش ازش خیلی حساب می بردند. اونطور که مامانم برام تعریف می کنه اینه که وقتی این فامیل جدی  را دیدم... بدو بدو رفته و خودمو توی بغلش پرت کرده بودم! و فامیل جدی  تعجب کرده و کلی شاد شده بود!
وقتی 4 سالته... یا 5 سالته... می تونی با همه ی دنیا دوست شی! می تونی همه دنیا رو دوست داشته باشه.... می دونی به همه بخندی وهمه رو بغل کنی ... ولی زمان متاسفانه می گذره و بزرگ می شی... و می گن اون سادگی دوست داشتن رو .... اون سادگی راحت خندیدن و بغل کردن رو بزاری کنار... چون درست نیست ... چون همه چی رو زشت کردیم....چون نگاهمون به آدمها دیگه به شادی و سادگی بچگی هامون نیست...
حتی وقتی که مثل 4-5 سالگی هام دوست دارم با همه دوست باشم... صمیمی باشم... همه آدم های freaked out  می شن و در حهت مخالف بدو می روند...

Friday, June 21, 2013

روزها یکی مانیک تر از دیگری

ایران خبر های خوب بی اندازه شادم می کنن... اوضاع  ترکیه رو می بینم هر روز بی اندازه ناراحت می شم...:(
این جا برام خونه ی دوم شد جایی بود که باعث شد دوباره متولد شم...جایی بود که آدمای دور نزدیکی برام عزیزتر از جان شدن...
شادی و غم لحظه ای خیلی انرژی بره!
ولی امید دارم... امید به اومدن یه روز خوب... روزهای خوب و سال های خوب....

از گلابتون به این همه من به دوز

دارم پست های قدیمیمو می خونم. آخ که چقدر حس گم شدگی دارم... حس اینکه بیشتر پستایی که آدمی که این جا نوشته همونایی هست که ایران جا گذاشته... خاکش کرده اومده... چون دلش شروع دوباره می خواست.
از ایران دوستان عزیزتر از جانم برام موندند و خواهند موند... دوستیهام جدیدا وصله پینه داره و زخمی هست. این خوبه... این یعنی  دوستات دوست همه زمان هست نه فقط شادی و خوشی... وقتی آنچنان دعوایی کردین که همه فکر می کنن  همه چی تمومه ولی فرداش بر می گردی پیشش و می رین با هم قدم می زنین.... این یعنی دوستات برات زندگی هستن... من زندگی آکبند کاغذ سفید محتاط دوست ندارم... زندگی و دل و دوستی وصله پینه ای رو دوست دارم... هر وصله پینه نشونه یه خاطره هست... یه روز با اون آدم بودن...
حس می کنم راه افتادم ...وقتشه جا به جا شم... یواش یواش برم یه جای دیگه... از خودم جدید بنویسم... ولی این ها هم بخشی از من هستن...جدا شدن ازشون برام سخته... یک کم به سر و روی بلاگم دست کشیدم... اسمشو عوض کردم... کاغذ دیواریشو تغییر دادم...


Saturday, February 16, 2013

اشتباه عاقلانه و اشتباه جاهلانه...

اشتباه کردن لازمه... بخشی از زندگی کردن.... یه جورایی به مثال اینکه اشتباه می کنم پس زنده ام! ولی سعی می کنم اشتباهاتم عاقلانه باشه نه جاهلانه! اشتباه جاهلانه احتمال تکرارش بیشتر از اشتباه عاقلانه هست.... اشتباه های عاقلانه به تجربه تبدیل می شن و اشتباهاتت هم همراه با خودت پخته تر و گاهی ریسکی تر می شه!
بدترین حالتش اینه که اشتباه های جاهلانه رو بدونی ولی هنوز هی تکرارشون کنی  و بشن عادت های جاهلانه...

Monday, January 21, 2013

که هر کس دل به دریا زد....


کتاب شعر های فریدون مشیری جلوم بازه... دارم ناخونک می زنم به شعر هاش. برای فردا کلی کار دارم. این هفته پریزنتیشن دارم. ولی نمی تونم ببندمش. نمی تونم از دنیای کوچیکی کوتاهی که آرامش می ده بهم جدا شم. می رسم به شعر دریا... می خونمش.... با صدای بلند... سال هاست که عاشق این شعرم...



به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,

که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

.

.

.

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

.

.

.

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...


مثل سوزن گرامافون گیر کردم... همون جا... همون لحظه موندم... انگار که یه قسمت از من تموم شد و

رها 

رها 

رها شدم!





پ.ن.: امروز نشستم سرچ کردم ببینم بقیه شعر چی بود...

مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,

امید آنکه جان خسته ام را ,

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !


و اینگونه دلم  رفت....

Friday, January 4, 2013

برو برو برو نشین

آدمای اطرافم یکی پس از دیگری آروم می گیرن... زندگی با تغییرات کمتر رو شروع می کنن به قول این وری ها settle down می شن... حالا دوست پسر... نامزد...ازدواج... کار و شغل....
از قدیم از یک جا نشین شدن بدم می یومد... باید همش در حال تغییر باشم... همش در حال حرکت باشم.
آدمای اطرافمو درک نمی کنم...
24 ساله های اطرافمو نمی فهمم....

مه آلود

هوای مه آلود از نوع غلیظش، هوای دونفره هست... هوایی که باید جلوت پنجره باشه یا تو بالکن نشسته باشین... یه پتو گل گلی گنده دورتون پیچیده باشین... دو تایی تون توی مه گم شین....