Tuesday, December 28, 2010

این چند نفر

خیلی وقت ها می شه که خودمو جمع می بندم و ما خطاب می کنم. بیشتر اوقات که به خودم و زندگی و دنیا و خلاصه همه چی سخت می گیرم یکی از دلایلش اینه که بین من هایم درگیری  هست.  تا متحد بشیم طول می کشه. جدیدا برا هر کدومشون ام یه اسم گذاشتم....گلابتون جان هم نیک نِیم توافقی همه مون هست . تلخون و عروسک سخنگو داستان های صمد عزیزمون اسم 2 تا از من ها هستن  که از این به بعد اینجا خواهند بود.1
.




Monday, December 27, 2010

آینه های بی موج

وبلاگ هایی که دوست دارم 3 دسته هستند.
یک. آینه کامل وجودی من هستن
دو.رویا هایم را در خود دارد
سه. بقیه وبلاگ های دوست داشتنی

Friday, December 17, 2010

ارزانی تان باد

میوه گران است
گوشت گران است
 تاکسی گران است
کتاب گران است

اما....ه

دشنام ارزان است
زندگی آدمها ارزان است
دورویی و خیانت ها ارزان و ساده است

و آدمیان نیز دارند ارزان می شوند....ه


Saturday, December 11, 2010

داد و بیداد

می خواهم فریاد بزنم

فریاد بزنم از تمام دشنه های زنگار بسته ای که روح و انرژی و ذهن مرا می جوند.2

 زخمها را مرهم می گذارند تا بار دیگر زخم های عمیق تری را جا بگذارند.ه

شبیه سر مداد های جویده شده ام.ه

Thursday, December 9, 2010

نامه ای به دخترکم

دخترکم، ریحانه ی عزیزم
دو سال از پروازت گذشت. از پروازت به سوی روشنی ها. اگر پرواز نکرده بودی امسال برایت جشن روز شکوفه ها می گرفتیم. در مشق هایت کمکت می کردم و صدای خنده هایت را می شنیدم. یادت هست... گاه که می آمدم پیشت شیمی درمانی بی حوصله ات می کرد و کلی غر می زدی تا بتوانیم نقاشی بکشیم! دلم برای غر زدن هایت نیز تنگ شده است. امسال بالاخره به آرامگاهت خواهم توانست سر بزنم. آری عزیزکم. به زودی می آیم بابل... می آیم سر آرامگاه جسم کوچکت... می آیم به خاکی که تو را در آغوش گرفته است... می آیم که حرفهای نگفته ی این دو سال را با تو بزنم. همه چیز هایی که در دل برای روح بزرگت تعریف کردم ... بلند بیایم برای خاکی که تو را در بر گرفته بگویم! می آیم که مثل قدیم ها سرم را به سرت تکیه دهم ... آنقدر که مثل قدیم ها که زور سرت بیشتر بود و سرم درد می گرفت... سرم درد بگیرد. می خواهم بار دیگر حس کنم وجودت را! عزیزکم نیامده ضربان قلبم تند شده است. باورم نمی شود... بعد 2 سال می بینمت دوباره. دختر کوچولویم! عهدی بسته ام با تو و مادربزرگ عزیزت... هنوز سر عهدم هستم ریحانه جانم!:)این لبخندی است به پهنای صورت من و تو که آن زمان وقتی این قول را دادم! 2
راستی یادت هست اسمت را چه خوب می نوشتی؟؟ الان 6.5 ساله بودی و کلاس اول! یادت هست چه داستان هایی برای مدرسه رفتنت گفتیم گلکم!آه کاش بودی دخترکم!ه
ریحانه 4 روز دیگر... یعنی در بین آن همه آرامگاه پیدایت خواهم کرد؟ یعنی خواهم توانست ببینمت؟؟؟ کمکم کن خدایا!ه

دلتنگ دیدارت
گلابتون

پ.ن.:ریحانه جانم، می خواهم برایت اعترافی بکنم بعد پروازت دیگر یارای رفتن به بیمارستان را ندارم! مرا می بخشی گلم؟

Wednesday, December 8, 2010

شافل

و خداوند شافل را در آی پاد آفرید
تا همانا آرامش و راه فراری باشد 
برایمان
از این دنیای گ....!2

پ.ن: آیریلیق آیپاد دان اولماز...آیپاد اولمیاندا یانیمدا، احساس دا گئدیر منیم کناریمنان!2
پ.ن: ببخشید دیگه فارسیش نیومد این یه تیکه!2

Thursday, December 2, 2010

خفه گی...2

انگار یکی دست رو گلوم گذاشته داره فشار می ده... با هر دم گلوم می سوزه و بازدم ش با ریتم سرفه،بازدمک،سرفه،سرفه....،سرفه ادامه بازدم.!ه به عمرم اینقدر نفس کشیدن برایم عذاب آور نبوده است.. گاها از شدت سرفه می خواهم بی خیالش شوم... آخ که الا خون آشام بودن چه حالی می دهد،نیازی به نفس کشیدن نداری... نیازی به خوابیدن نداری...یعنی ایده آل من:دی 

شیطونه می گه همه چی رو بی خیال شو برو خونه ،انگار نه انگار که مدتهاست بی خیالم... بی تفاوت نسبت به همه چی...!می بینین بچه ها به هیچ چیزی سخت نمی گیرم!ه


پ.ن: آمپول انگیزه+آمپول پر از خون ومپایر نیازمندیم!ه

فاخته باید بخواند*2

ساعت هایم همه 00:00 را نشان می دهند.ه
وقتی ساعت 0 می شود.... تازه حس می کنم بیدارم و احساس آزادی می کنم.ه
صدای پرنده های شب زنده دار را دوست می دارم.2

Wednesday, December 1, 2010

پرسش

هر وقت پرسش هایم پایان یابد... می دانم که مرده ام!ه

از جستجوی پاسخ ها و پیدا کردنشان لذت زیادی می برم!2

Saturday, November 20, 2010

فرّار

وقتی یکی ازم انتظار داره مثلا استادم... و وقتی که همه چی درست و نهایی شده... نمی دونم چرا ذهنم منتقد بازی در می یاره و در لحظه ی آخر یه سوالی می پرسه که مجبور می شم کل کارمو ببرم زیر سوال و بعد روز از نو روزی از نو
در اینجاست که از اون آدم منتظر می خوام فرار کنم...چون کاری رو که ازم خواسته به موقع نتونستم انجامش بدم! بعد آخه چه جوری بیام این وضعیت خنده دار ذهنمو بهش توضیح بدم... 


این صفت در علوم طبیعی و پایه بارز تر است!ه

Wednesday, November 17, 2010

تکه نویسی-1

آن دام آدم را بگو ، وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو، مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا، وی مستی یاران بیا

مولانا

با صدای مریم تجدد از گروه شمس

Tuesday, November 16, 2010

که چی و چی شد؟

این همه به فحش ندادن اعتقاد داشتی...که چی؟ چی شد آخرش؟
این همه به اینکه کسی رو از خودت نرنجونی حساس بودی... ولی همیشه در حال رنجوندن ملتی...که چی؟چی شد تهش؟
این همه که رو رک و روراست بودن ملت حساسی...ولی تو احساساتت با خودت روراست نیستی...که چی؟دیدی قیافتو تو آینه وقتی تنهایی... حتی جرات آینه نگاه کردن نداری!ه

این همه....
این همه ها...
که چی؟ آخرش چی رو به کی می خوای ثابت کنی؟


پ.ن.: قرار بود به زندگی سخت نگیرم و کمتر شاکی باشم... برا اینکه بتونم بخندم لازمه گاهی از این حرفا!ه

Saturday, November 13, 2010

Thursday, November 11, 2010

0 New Items

کاش اینقدر که به صفر کردن و بودن گودر حساسم...به تموم کردن کارام و درسام و صفر شدن تایم بیزی بودنم حتی برای چند دقیقه هم حساس بودم!ه

Wednesday, November 10, 2010

Flashback


همیشه وقتی یکی می خواد بره اولش کلی شادم!ه
وقتی خداحافظی می کنیم کلی شادم!ه

چون می دونم می ره جایی که بیشتر قدرشو می دونن و برای هم دانشکده ای هام جایی که تازه می فهمن دانشجو بودن یعنی چی!ه
ولی یک هفته نمی گذره که زندگی ام تبدیل می شه به فلش بک!فلش بک هایی از تمام لحظه هایی که باهم بودیم... از تک تک مکالمه هامون...خنده هامون...غر زدن هامون.....عصبانیت ها و ناراحتیامون... همه ی لحظه هایی که با هم زندگی کردیم!:)ه

و این داستان همچنان ادامه داره...ه
برای تک تکشون و تک تکمون!ه

Monday, November 1, 2010

اعترافات

محرک ها شاید همان همیشگی ها باشند ولی دلیل نمی شود واکنش یکسانی و شرطی از خود نشان دهیم... جبرگرایی از هر نوعی که می خواهد باشد، را باور ندارم...آزادی انتخاب... خودم تصمیم می گیرم و انتخاب می کنم...هر اشتباهی هم کردم مسئولش خودم بودم و بس.ه
ترس ها و هر چیزی که مرا خشمگین می تواند بکند را می خواهم از بین ببرم... ترسیدن را دوست ندارم... دوست ندارم از دست کسی یا چیزی خشمگین شوم...ه
می دانم سخت است مثل خوردن شربت های ضد سرفه ی گیاهی دوران کودکی... می دانم که خیلی از شماها می پندارید که همه شعار است ولی می دانم که امکان پذیر است چون برخی تغییرات را دارم به تدریج در خود حس می کنم!ه
من تغییر می کنم پس هستم!ه

پ.ن: از اینکه وابسته به شرایط باشم بدم می آید و باید از بین ببرمش!ه
پ.ن. گودری: یکی در گودر گفته بود که اتفاقات از آدمها قویترند... و دوستی بر این آیتم نوت زده بود باور کن اما گاهی، فقط گاهی، ممکن است آدمی پیدا شود که از اتفاق قوی‌تر باشد... این جمله را تا حدودی باور دارم ولی به نظرم همه آدمها می توانند از اتفاق ها قویتر باشند!ه

Wednesday, October 27, 2010

سفید

ساعت هاست  که این صفحه سفید نگاه می کنم... می خواهم بنویسم... از ذهن شلوغم...از این که از طرفی بی حد و اندازه شادم به خاطر خبر خوبی که دیروز شنیدم... از طرفی استرس امتحان های هفته بعد را دارم... امان از دست این آلمانی ها!ولی بعد مدت ها از امتحان دادن و کلا شاگرد بودن دارم لذت می برم:دی در این حد که حاضرم قید کلاس های دانشگاهم را بزنم و تمام روزم را در گوته و کتابخانه اش باشم. ه
از طرفی دیگر ترسیده ام... ساکتم و... . وقتی دانشکده یا خوابگاه هستم شور زندگی و آن سر زندگی همیشگی را ندارم... داشتنش سخت شده است... ترجیح می دهم که مثل الان پشت لپ تاپم کز کنم و سکوت مطلق...:)ه


و در نهایت خود سانسوری این صفحه سفید را با چرندیات پر می کنم...تمام

Saturday, October 23, 2010

لیریکس

دو سه روزی هست که شروع کردم به نوشتن لیریک... چون انگلیسی هست می گم لیریک... من مدتهاست از بهتر شدن فارسی ام قطع امید کردم.ه
در لیریک هایی که می نویسم...  موضوعات اکثرا دوستام و خاطرات مشترکمون و تاثیر شون تو زندگیم هست.ه
دلتنگی دوستایی که رفتن از ایران چه تغییراتی که در من نداده....
میس یو آل :دی :بوس .ه



پ.ن: گاه گاهی شاید تو پست هام بذارم!ه حالا ببینیم چی می شه...ه

چه مرگمه؟

روایت اول

رفقا می گویند زیاد به زندگی سخت می گیرم...ه

استاد آلمانیم می گوید از مشکلات فرار می کنم... از اشتباه کردن و اشتباهاتم فرار می کنم.ه
مثالش همین الان( و بقیه مواقعی که پست می نویسم)ه...فردا ژورنال کلاب ارائه دارم ولی هی هیچ کاری نمی کنم!ه

حرف حق... اینها را خود نیز می دانم... همه می توانند مشکلات همدیگر را بگویند...باز خوب است که استاد کاری کرد که من توانستم سر کلاس این عیب خود را دور بزنم...ولی کلا دنبال راه حلم...ه

روایت دوم
پنجشنبه شب تازه فهمیدم با کنار گذاشتن پیانو چه بلایی سر خودم آوردم... کنسرت دوئت فلوت و پیانو را دوست داشتم...از آقایان شوبرت و شومان و راینکه کمال تشکر را دارم.ه

روایت سوم
امروز غُد(املاش فکر کنم اشتباهه) ترین آدم دنیا رو دیدم...بیچاره هم اتاقیاش

Saturday, October 16, 2010

شب همان شب و روز همان روز و هنوز هم همان هنوز..ه

و من هر روز و هر شب دارم 
هنوز ها.... ای کاش ها...آرزو ها... 
امید ها و نا امیدیهایم را دوره می کنم!ه

پ.ن: شبح عزیز دلم تنگ شده است برای بودن با تو... حرف بزنیم...دیوانه شویم.. و خوش باشیم... دلم برای خنده های از ته دلت تنگ شده... دلم برای گاه گاه بی خیالی هایمان تنگ شده...ه 
پ.ن2: تیتر قسمتی از شعر علی صالحی.(آقاشون :دی)ه

Thursday, October 7, 2010

حتی اگر سالها بگذرد

تقریبا ماهی هست که ننوشته ام...ه
کلاس آلمانی وقتی از من می پرسند:ه
 Wie geht's? 
طبق عادت می گویم 
sehr gut...
 
حتی اگر فاصله حال من تا این دو کلمه اندازه ی (تمام عزیزانی باشد که در 2 سال اخیر از دست دادم)ممیز (تمام دوستانی که به هزاران کیلومتر آن طرف تر مهاجرت کرده اند).ه
غزال عزیزم چه زود پروازت و اوج گرفتنت به ماه دارد می رسد... دلتنگ لبخندتم... هنوز نتوانستم سپاس به بچه ها سر نزده ام... به نبودنت عادت ندارم
ریحانه ی عزیز تر از جانم ... آذر امسال می شود 2 سال... اگر پرواز نکرده بودی امسال برایت روز شکوفه ها را می خواستم جشن بگیرم...ه
فائزه عزیز... دو ماه شد و گذشت... چیزی نمی توانم بگویم...صدایت... مهربانی هایت... هنوز رفتن خاله مهین را بعد 12 سال باور نکردم.. آنوقت از من می خواهند نبودن تو را باور کنم...ه
عیبی ندارد... ه
بگذارید هر چه دوست دارند بگویند
دلم گرم است از وجودتان....ه
عادلانه نیست که دلم بتواند شما ها را ببیند و چشم هایم ناتوان باشند...ه
ولی همیشه در دلم بمانید.ه
 همه تان...ه
چون می دانم و باور دارم دروغ می گویند همه کسانی که از نبودنتان و جای خالی تان سخن می گویند. ه
اگر راست می گویند من چگونه می توانم همچنان وجودتان را حس کنم...
ولی می دانم
می دانم که چشم هایم همیشه دلتنگ دیدن دوباره شما ها خواهد ماند....ه

Sunday, September 12, 2010

برنامه ریزی

هر وقت برای آینده برنامه ریزی کردم همه چی به هم ریخته و بر عکس شده، ولی هر وقت تحت آدرنالین و دقیقه 90 برنامه ریزی کردم همه چی عالی شده.ه

هر وقت که منتظر بودم نتییجه یه چیزی خوب یا عالی باشه ، نتیجه اون کار یا امتحان به گندترین حالت ممکن در اومده. ولی هر وقت که منتظر بودم همه چی خراب شه ، همه چی عالی شده...ه
چرا؟
:دی

Wednesday, September 8, 2010

برای غزال چگینی عزیز...ه

ساعت هاست دارم فکر می کنم چطوری می تونم رفتن غزال رو باور کنم... این فرشته عزیز... مادر موسسه سپاس
داشتم وال فیس بوکشو می خوندم. ه احساسات دوستان و نزدیکانش.ه
یکیش خیلی آرومم کرد. اینکه غزال به یکی از دوستاش گفته بود همه چیز هایی که می خواست تا این سن برسه رسیده بود.ه
دیشب ساعت 23:30 بود که اس ام اس پرواز غزال رو دیدم... تو اتوبوس بودم.... خیلی زود بود...

این بیماری لعنتی دوست داشتنی

لعنتی چون عزیزان زیادی رو سرش از دست دادم، دوست داشتنی چون می خوام زندگیمو روش بزارم چون دوست دارم روزی رو ببینم که سرطان مثل یه سرما خوردگی ساده باشه که با خوردن چند تا ادالت کُلد خوب بشی.
یه فرشته دیگه از فرشته های روی زمین کم شد.ه
امروز می خواستم برم برای خداحافظی باهاش بهشت زهرا
هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم.
حس می کنم هر وقت برم جلسه سپاس اونجا می بینمش که داره همه چی رو آماده می کنه با خنده ای بزرگ به تمام دنیا، خنده ای که پر امیده برا کسایی که با این بیماری دارن دست و پنجه نرم می کنن.ه
لحن مهربون اولدوز جون گفتنش با اون خنده ی مخصوص خودش و صدای گرمش هیچوقت یادم نمی ره.

خنده هاش
امید دادنهاش
دوستت دارم غزال، و می دانم که پروازت را هیچ وقت باور نخواهم کرد، چون می دانم هستی...حضورت در بینمان همیشگی است

 :*

Thursday, August 26, 2010

بارون!

بارون می یاد...ه
بوی شیروونی بارونی، خاک بارونی، پیچک بارونی، موزائیک های بارونی، یاس بارون خورده رو دوست دارم! بوی همه چی این دنیا زیر بارون عوض می شه!همه چی بوی بارونی می گیره! بوی بارونی!ه
بارون که تموم می شه همیشه به هر چیز بارون خورده ای می گم عافیت... مثل عافیت هایی که به آدمهای تازه از حموم بیرون اومده می گن...ه
قدم زدن زیر بارون ... حسابی بارونی شی! وای که چه حالی می ده!ه

Sunday, August 1, 2010

و یکی از صداهای ماندگار نیز به خواب رفت...ه

سال ها پیش به یاد می آورم شب هایی را که با صدای آرامش بخش وی به خواب می رفتم.ه

Friday, July 9, 2010

امید

"Nessun Dorma" always make me in tears of joy, hope, specially this part.
 
Dilegua, o notte! 
Tramontate, stelle! 
Tramontate, stelle! 
All'alba vincerò! 
Vincerò! 
Vincerò!
 
Vanish, o night! Set, stars! Set, stars! At dawn, I will win! I will win! I will win 

Friday, July 2, 2010

هورااااااااااا

هیچوقت از حذف تیمی اینقدر شاد نبودم!ه
حتی از حذف فرانسه با اون مربی داغونش!ه
با اینکه ته قلبم دوست دارم که فینال آلمان-هلند باشه! فینال رویایی!ه
ولی شواهد   حاکی از فینال آرژانتین-هلند داره!ه
ولی باز همچنان من امیدمو از دست نمیدم! جاست فور مای دیر شبح اپرا

Tuesday, June 15, 2010

شب زنده داری

شب
شب زنده داری
از روز های اینجا بدم می آید

به دنبال روز های دوست داشتنیم.ه
روزهای دوست داشتنی که  هر شب دارد کمتر می شود.ه
  خنده های فِیک را  دوست ندارم!ه

پ.ن.: امان از ذهن منقطع من!  افکار گسسته ی من!ه

Sunday, June 13, 2010

نقاب و بی نقابی هایم

نقابم همیشه بی خیالی و شادمانی است...ه
بی نقابم مازوخیست روحی است در نوع خود بی همتا
بی نقابم ساکت است و از تنهایی می ترسد...ه
با نقابم پرحرف است و بازیگوش.. و می گوید که عاشق تنهایی است

با نقاب ...ه

بی نقاب...ه
ادامه دار

خسته شدم از این همه نقاب!ه

دو ماه...ه
خدایا دو ماه دیگر روز رقص و پروازم با باد
نمی خواهم نقاب هایم را
می خواهم نقاب هایم بی نقابی هایم شوند .ه

پ.ن.: می خواهم شاد باشم... تک تک سلول های بدنم شادی را فریاد زنند. می خواهم با شبح و چرند و هوس نوشتن و همه و همه برگردم به زمانی که همه شاد بودیم... غصه هایمان کمتر بود...بازیگوشی و شیطنت می خواهم...ه

Saturday, June 12, 2010

رقص در باد

می رقصم، مي رقصم به ساز خويش در باد...ه
صدای ساز و آواز می شنوم
اما
رقصیدن با سازشان را نمی دانم...
ولی آواز سازشان پر از آه و نمک و خون است...
چکه چکه می کند.
چيک چیک
رودی جاري می شود.
امیدوارم این رود به جلگه ای رسد
و دلتایی شود.ه
و به دریا بپیوندد.
پایان اين ساز و آوازشان؟
کجا؟
کی؟


پ.ن.: منتظرم... منتظر شنیدن آوازی از دوردست... تا خود را به دست باد بسپارم و رقص جدیدی را با ساز و آواز جدید آغاز کنم.ه :) ه

Monday, May 31, 2010

عرف یا خرافات؟

مرز عرف و خرافات روز به روز داره بیشتر از بین می ره!ه
به کجا می رویم؟
از خیلی از عرف هایی(من باب جنسیت بیشتر) که تو این جامعه هست بدم می یاد.ه
وای به روزی که خرافه مترادف عرف شه!ه

Monday, May 17, 2010

I am?

- I don't know why I am the way I am.
- It's alright.
- No, it's not alright. Something makes me hate everything, everything.

*** My feelings are like this sometimes!

کافیه

کافیه یه بار شاکی نشی... تا آخر عمرت
دیگه شاکی شدن برات سخت می شه 
و می شی یه گوسفند

کافیه یه بار کاری کنی که 
آدمای اطرافت انتظار بیش از حد داشته باشن
و تا وقتی دنیا دنیاست انتظار بیش از حد ازت داشته باشن
کافیه یه بار به خاطر شادی اطرافیانت یه نقاب بذاری 
رو صورتت
و همه فکر کنن تو اونی
دیگه حالت از خودت به هم می خوره
به خودت می گی این چه گهی بود خوردم

کافیه یه بار سکوت کنی
تا آخر عمرت میری تو روزه سکوت

کافیه یه اشتباهی تو عمرت بکنی که تا آخر عمرت بیفتی به گه خوردن
و یه سری خاطرات و بخش های از زندگیت زهرمارت شن
سالهایی از زندگیت بر باد برن هیچ
زندگی را برای یه سری آدمای اطرافتم کوفت کنی!ه

پ.ن: برای طرز بیان بدم معذرت می خوام!ه

داد و بیداد

داد می زنم
زار می زنم
شوکه ام

از مملکتی که دارم
از شهری که در آن زندگی می کنم
حسم؟ تنفر، خشم، گریه، تنهایی

آهای دخترک، تو تنها نیستی
آزاری را که بر تو رفته است
همه می بینند و خواهند دید
صدای فریاد ها و زجه های تو را خواهیم شنید
ای مردمی که از کنار دخترک گذشتید و فقط نگاه کردید
انسان؟ آیا تا به حال این کلمه را شنیده اید؟
ای دوپا هایی که...رحمی ندارید(شرمنده،فحش نمیتونم بدم!) و در روز روشن..دخترک را این گونه آزار* می دهید!ه

 *آزار ج ن س ی*

Saturday, May 8, 2010

من و دف

دف راز و رمز زیادی دارد.
در پیانو، هر کدام از صداها جایگاه مشخصی داره و تنها کاری که باید بکنی این هست که در زمان مناسب کلید مناسب رو بزنی.
ولی تو دف، این تویی که باید صدای دف را بیابی. این تویی که باید راز و رمز دف رو کشف کنی...
نوای درست  رو پیدا کنی،زبان دف را کشف کنی... با دستهایت آن را به رقص آوری.
نوایی را بیاب.  نوایی که بتونه بقیه سازها رو نیز به رقص وادار کنه. یه رقص هماهنگ...به دنبال هم... با هم


Friday, May 7, 2010

خواب

خواب
و باز هم خواب

خسته
خواب

بی حوصله

واژگان چند هفته اخیر من! تنها چیز هایی که تمام و کمال انجام می دم! بی نقص!ه

Tuesday, May 4, 2010

کامنت دونی!

فعال شد!:ی


پ.ن: امروز لذت آشنا داشتن در ادارات را بردیم! کار 1 روزه رو در 1 ساعت انجام دادیم!ه

Monday, May 3, 2010

سوت بارانی

باران دیروز عالی بود.ه
نم نم باران
چایی سبز داغ 
بوفه ری
.
.
.
مسیر چهار ره امیر آباد تا خوابگاه
سوت زنان 
تنها
زیر بارون 
باد سرد


پ.ن.: نه، سرما نخوردم!:دی

Saturday, May 1, 2010

ژانر:بي احساس؟

زمان: اكثر مواقع
مكان: هر چيزي مي تونه باشه
 
يك دوست: خيلي بي احساسي ها!ه
من: الان نمي دونم چه حسي بايد داشته باشم. حتي نمي دونم الان احساسم چيه!ه


پ.ن:  و اين از بي احساسي و خونسردي نيز بدتر است!ه

Wednesday, April 28, 2010

Don't tell them about your dreams!

Don't tell them about your dreams!
They will curse you!
Live your dream and achieve to every single dream of yours,
then start talking about it!'

Sent from my iPod

yooohoooo

فیل و شترینگ از ایستگاه بلاگر حرکت کرد!ه

آرزوها

بهترین آرزویی که می توان در مورد دوستان داشت:ه


آرزو می کنم برایت بهترین آرزوهایت را!ه

Sunday, April 25, 2010

و بلاگر فیلتر شد :(

پست ها را مِیل می نماییم!ه
تسلیت به تمام بلاگر نویسانِ داخل ایران!ه

Saturday, April 24, 2010

اوردوز

شادي زياد موجب مرض است!
وقتي شادي اوردوز شود، با غم نسبتش مستقيم مي شود.

***حق با لولي بود!

Tuesday, April 13, 2010

عینک ها

واقعا
همه آدم ها عینکی هستند؟
 یک روز بی عینک!ه

دوستش می دارم!ه


پ.ن: برای اینکه متوجه منظورم شوید این پست را بخوانید

Monday, April 12, 2010

مضاعف

چرا ملت ما که اکثرا صبر مضاعف رو به تلاش مضاعف ترجیح می دن؟

اعتیاد

همه دنیا معتاد به فیس بوک و توییتر میشن، ماها معتاد به گودر میشیم!مملکته داریم؟

Saturday, April 10, 2010

طوفان ذهن و رویاهایم

ژانر :
دارم درس می خونم، کتاب هام دور و برم پخشه!
 ۲ ساعت بعد:
کتاب ها همچنان دور و برم  پخش و پلا هاست.
جسمم اینجاست ولی ذهنمو شش دنگ حواسم دور از اینجاست.

ژانر:
سر کلاس های دانشگاه. هوای بهاری مستت کرده. صدای یکنواخت استاد رو اعصاب و خواب آور  هست.
همون پروسه دوباره اتفاق میوفته.
و وای به حالت اگه استاده بفهمه و بخواد حالتو بگیره...
 
ژانر آخر:
داری ظرفا رو می شوری یا اتاق جارو میکنی!
۲ ساعت بعد مامان میاد میگه هنوز کارت تمام نشده؟


و  من در همه اینها خندیدم و به لذتی فکر می کنم که خیلی از آدم بزرگا فراموشش کردن یا استفاده از این فرصتها رو یادشون رفت و در این جور مواقع فقط به بدبختی هاشون و مشکلاتشون فکر می کنن. امیدوارم هیچ وقت این حس رو از یادنبرم.

Friday, March 26, 2010

تجربه بیشتر؟


میگن تجربه وقتی به دست می یاد
که به اون چیزی که می خوای نرسیده باشی!ه


گاها به خدا می گویم کمی دوز تجربه مرا کمی کمتر کند! حداقل برای چند روز!ه
 اُوردوز تجربه هم می تواند مضر باشد!ه

Friday, March 19, 2010

آخرین بار

آخرین باری که
برای اولین بار کاری را انجام دادی 
را یادت هست؟

Tuesday, March 16, 2010

رفته/مانده

می گن برا اونی که مونده دوری سخت تره...ه
او رفت و ماند 
اما من فقط ماندم!ه

اونا تا به ماندش برسن، اول باید رفتشون تموم شه !ه

برای تمام دوستان هُم سیک اونور!ه
بی استرانگ!ه

Monday, March 15, 2010

نامه ی پایان یا پایان نامه

امروز پایان 4 سال از زندگیم!ه
و شروع دوره جدید!ه

جغد

گاهی جغدم...ه
گنجشک
پلنگ
ببر تیرخورده

ققنوس!ه
تعالی من بودن

آرامش

هم اکنون
آرامش برایم
دور است.ه

 البته
دور بودنش را دوست دارم!ه

ترس از آن دارم که به مانند ایران عزیز، تنها گور، گداختگی تنم و روحم را
چاره باشد.ه