Sunday, April 24, 2016

مرز هایی که نمی‌دانم....

مرز بین شوخی و جدی... چه زمانی کسی دارد شوخی می کند و کی جدی دارد حرف می زند...
حرف هایی که می تونم جایی بگم و حرف هایی که نمی تونم جایی بگم...
احساساتی که میشه با بقیه به اشتراک گذاشت و احساساتی که نمی شه و نباید با بقیه به اشتراک گذاشت...
مرز بین گفتنی ها و نا گفتنی ها...
مرز بین خودم و بقیه...
مرز بین درونگرایی و برونگرایی
مرز بین over share کردن و over private بودن..


اینها مواردی هستند که من مشکل مرز شناسی دارم... باید شخص مقابل بگه این شوخی است...این جدی است... اینو جایی نگو..‌اینو می تونی بگی... این بیش از حد احساسات به اشتراک گذاشتن هست ..‌این احساسات رو نباید با کسی شیر کنی و به اشتراک بزاری...
مرز بین خودم و بقیه کجاست هر دفعه بعد خطا و اشتباهات و ناراحتی که برای خودم و یا برای بقیه به وجود می یارم شروع می کنم به تعیین مرز با بقیه ...
مرز بین آدمها کجا باید گذاشته بشه...

اینکه برای همه چیز باید ملت برات یه نشانه بزارن یا یه سر نخی بدن که این کار یا حرفت مرزها رو در هم می شکنه، یک درد بزرگی هست که الان عمق این فاجعه رو در خودم می فهمم ...برای من همیشه باید مرزی تعریف کنن وگرنه مرزی که خودم تعیین می کنم مرز قابل اعتمادی نیست... شاید نسل آدمهایی مثل من منقرض شه بهتره...

گاهی وقت ها فکر می کنم اگر آدم سودجو و منفعت طلب و فضول نداشتیم اونوقت دنیایی می تونست وجود داشته باشه که هیشکی مرز و راز و رمز نداشته باشه... شاید این تعریف مفهوم پرایوسی هستش باعث می شه دونستن راز ها و اطلاعات نوعی قدرت محسوب بشن که آدمها بتونن با استفاده از اون سر همدیگه کلاه بزارن...همدیگه رو روحا یا جسما به گروگان بگیرن... همدیگر رو به زیر بکشن.. و از درز اطلاعاتی در مورد خودشون احساس خطر کنن...
در راستای آسیب نزدن به کسی در تمام صحنه ی مجازی فعلا کمرنگ میشوم جز ایمیل...
که شاید آرامش خاطر بازگردد...
والسلام.

#تصمیم_بزرگ
#روزنوشت


Wednesday, August 27, 2014

بعد از 7 ماه

آخرین پستم تاریخ 28 ژانویه را نشان می دهد. حوالی بهمن ماه 92، آخرین پستم رو نوشته بودم.
بعد از آن خفه خون گرفتم. انگار یکی گلویم بین انگشت شست و 4 انگشتش دیگرش گذاشته باشد و با انگشت شستش و با تمام توانش  نای و حنجره ام را فشار بدهد... آنقدر فشار بدهد که بشکند و دیگر دم نزند... 
از آن روز می شود گفت یه خانم دوزی در من بروز پیدا کرد زامبی طور . زیاد سعی می کردم به چیزی فکر نکنم و وقتی فکری توی سرم شروع به رشد و جوانه زدن می کرد با خماری فیسبوک و سریال های چرت وقت پر کن در جا می خشکاندمشان. روزمرگی طور زندگی می کردم.
 یک جورهایی زامبی شدم ... خودم را ول کردم... مغز آدم ها رو می خوردم...اطلاعاتی که از محیط و آدمای اطراف می گرفتم همینطوری روی هم تلنبار شدند. با داده های خام ذهنم رو پر کردم که جایی برای پردازش اطلاعات نگذاشتم. پردازش داده ها و اطلاعات اطرافم مساوی بود با شروع یه ایده ی جدید ... یه فکر جدید...
از اینکه به دنبال علت این خمودگی و زامبی طورم بروم و در موردشان فکر کنم می ترسیدم. فکر می کنم ناخودآگاهم می دانست چه خبر هست... از ناخودآگاهم هم فراری شدم. تا یکی  دو هفته پیش، شروع کردم یواش یواش به دنبال دلایل گشتن... که چگونه به این حال و روز آمدم... 
آدمی هستم که قابلیت سازگاری با هر محیطی رو دارم... هم محیط مضر و هم محیط های مفید... محیط کار آدمهایی مثل من را می تواند تا سر حد جنون شاد و ورکاهولیک کند و در عین حال می تواند باز تا سر حد جنون باعث خمودگی و حالت روزمره طوری شود. متاسفانه محیط کارم جز زمان هایی که با استادم بحث می کردیم تبدیل به همچنین جایی شد برایم... تا سر حد جنون افسرده و خوابآلود...

نتیجه اینکه، تصمیم گرفتم دیگر ضعف نشان ندهم و محیط آزاردهنده را تغییر بدهم یا حداقل تا حد ممکن دوری کنم... فعلا جغد شب کاری هستم که روز ها می خوابم و عصرها سر کار می روم و تا صبح کار می کنم و به همین منوال ادامه می دهم تا وقتی که چاره ای بیابم.

پ.ن.: می دانم خیلی از هم گسیخته و از این شاخه به آن شاخه پریدم. بیشتر می نویسم که کمتر این مشکل را ببینم! ذهنم هنوز شلوغ هست ...
همه ی فکر های خفته بیدار شده اند و توی کورتکس مغزم در حال جهیدن... منتظر پردازش... توی صف.. قاراشمیش طور!

Tuesday, January 28, 2014

پس از جنگ!

گاهی وقت ها یا برای بعضی ها خیلی وقت ها در مورد زندگیمون فریک می زنیم و همش سعی می کنیم همه چی رو تو زندگیمون کنترل کنیم! همه چی حساب شده... همه چی منطقی ولی بعد یه مدت از بس اتفاقات غیر قابل کنترل می افته و حرفایی می شنوی و یا کارایی ازت می خوان که به دور از منطق هست و این سیکل هی تکرار می شه که عصیان می کنی و با خودت  بد می شی همش از خودت و حرفات سرکشی می کنی. دیگه هیچوقت به حرف خودت گوش نمی دی. با خودت و دنیات و آدمای اطرافت سر جنگ می زاری!
نکنین این کارو... اینقدر سعی نکنین همیشه حساب شده و منطقی برخورد کنین! تنها می شین....آدما ازتون دور می شن... خود از خود دور می شه... می شکنین ... تیکه تیکه می شین!
با خودتون خوب باشین.... فرصت دیوونگی داشته باشین! برای دیوونگی نیازی نیست الکل و پارتی و جمع گنده و هر چیز دیگه ای باشه.... خودتون جلوی آینه واییستین... توی دستشویی یا توی اتاق یا توی راهرو یا آسانسور یا وسط خیابون جلوی شیشه های مغازه... بخندین... ادا دربیارین و برقصین... قر بدین! 
با خودتون مهربون باشین...

Thursday, December 12, 2013

تصمیم گرفتن های بی انتها

امروز متوجه شدم تعداد پست هایی که توی یه سال اخیر نوشتم توی درفت هستند 40 تا رو گذشته... به خودم می گم عیب نداره سعی می کنم که فراموش کنم بار حرف های تلنبار شده را... تا اینکه امروز توی feedly  توی پست های ستاره دار که دوباره بعد ها بخونمشون برخوردم به پست فاطمه. دوباره خوندمش... این دفعه شعر تهش تا ته پوست و گوشتم نفوذ کرد... نمی دونم تا کی قرار هست که پست هام رو درفت کنم ... ولی خیلی ترسناک هست وقتی که متوجه می شی جوری بزرگ شده که همیشه نگران حرف و قضاوت مردم باشی... حرف و قضاوت فامیلی که شاید اینجا رو پیدا کنه... 
فامیل و خانواده چیز عجیبی است... در عین حال که می تونی تا بی نهایت ازشون عصبانی باشی ولی همیشه تا سر حد مرگ هم دوستشون داری...

این شعر رو باید بنویسم... بزنمش رو دیوار جلو چشمم باشه: 

من دفن خواهم شد،
زير آوارِ اين كلمات،
من دفن خواهم شد.
با پيش رفت اين شعر،
روح من از حرارتِ اين كلمات
از دوزخِ علامتهاي مكرر سوال
از نشانه هاي بهت و خيرگي
كه مدام تهِ هر عبارت تكرار مي شوند
و از سنگينيِ واژه ي درمانگي
خرد خواهد شد.
د ر م ا ن د ه
خواهد شد.*

يا زني كه بخواند:

شب ها،
وقتي ماه مي تابد
من روحم را بر مي دارم
سفر مي كنم به دورها
مثل كرگدني تنها
از معبد اندوه تا متن كودكي...*

مي داني؟
مثلِ زني كه مي ترسد از دوست نداشتنِ آدمها، از آدمهاي دوست نداشتني، آدمهاي...

* مصطفي مستور

Wednesday, June 26, 2013

بیایید مثل 4-5 ساله ها دوست باشیم

یکی از خاطرات مشترک اعضای خانواده و فامیل در مورد من اینه که از کودکی با همه صمیمی بودم و بغلی همه اعضای فامیل... حتی خاطره ای هست که  یکی از همین افراد فامیل که نوه های خودش ازش خیلی حساب می بردند. اونطور که مامانم برام تعریف می کنه اینه که وقتی این فامیل جدی  را دیدم... بدو بدو رفته و خودمو توی بغلش پرت کرده بودم! و فامیل جدی  تعجب کرده و کلی شاد شده بود!
وقتی 4 سالته... یا 5 سالته... می تونی با همه ی دنیا دوست شی! می تونی همه دنیا رو دوست داشته باشه.... می دونی به همه بخندی وهمه رو بغل کنی ... ولی زمان متاسفانه می گذره و بزرگ می شی... و می گن اون سادگی دوست داشتن رو .... اون سادگی راحت خندیدن و بغل کردن رو بزاری کنار... چون درست نیست ... چون همه چی رو زشت کردیم....چون نگاهمون به آدمها دیگه به شادی و سادگی بچگی هامون نیست...
حتی وقتی که مثل 4-5 سالگی هام دوست دارم با همه دوست باشم... صمیمی باشم... همه آدم های freaked out  می شن و در حهت مخالف بدو می روند...

Friday, June 21, 2013

روزها یکی مانیک تر از دیگری

ایران خبر های خوب بی اندازه شادم می کنن... اوضاع  ترکیه رو می بینم هر روز بی اندازه ناراحت می شم...:(
این جا برام خونه ی دوم شد جایی بود که باعث شد دوباره متولد شم...جایی بود که آدمای دور نزدیکی برام عزیزتر از جان شدن...
شادی و غم لحظه ای خیلی انرژی بره!
ولی امید دارم... امید به اومدن یه روز خوب... روزهای خوب و سال های خوب....

از گلابتون به این همه من به دوز

دارم پست های قدیمیمو می خونم. آخ که چقدر حس گم شدگی دارم... حس اینکه بیشتر پستایی که آدمی که این جا نوشته همونایی هست که ایران جا گذاشته... خاکش کرده اومده... چون دلش شروع دوباره می خواست.
از ایران دوستان عزیزتر از جانم برام موندند و خواهند موند... دوستیهام جدیدا وصله پینه داره و زخمی هست. این خوبه... این یعنی  دوستات دوست همه زمان هست نه فقط شادی و خوشی... وقتی آنچنان دعوایی کردین که همه فکر می کنن  همه چی تمومه ولی فرداش بر می گردی پیشش و می رین با هم قدم می زنین.... این یعنی دوستات برات زندگی هستن... من زندگی آکبند کاغذ سفید محتاط دوست ندارم... زندگی و دل و دوستی وصله پینه ای رو دوست دارم... هر وصله پینه نشونه یه خاطره هست... یه روز با اون آدم بودن...
حس می کنم راه افتادم ...وقتشه جا به جا شم... یواش یواش برم یه جای دیگه... از خودم جدید بنویسم... ولی این ها هم بخشی از من هستن...جدا شدن ازشون برام سخته... یک کم به سر و روی بلاگم دست کشیدم... اسمشو عوض کردم... کاغذ دیواریشو تغییر دادم...


Saturday, February 16, 2013

اشتباه عاقلانه و اشتباه جاهلانه...

اشتباه کردن لازمه... بخشی از زندگی کردن.... یه جورایی به مثال اینکه اشتباه می کنم پس زنده ام! ولی سعی می کنم اشتباهاتم عاقلانه باشه نه جاهلانه! اشتباه جاهلانه احتمال تکرارش بیشتر از اشتباه عاقلانه هست.... اشتباه های عاقلانه به تجربه تبدیل می شن و اشتباهاتت هم همراه با خودت پخته تر و گاهی ریسکی تر می شه!
بدترین حالتش اینه که اشتباه های جاهلانه رو بدونی ولی هنوز هی تکرارشون کنی  و بشن عادت های جاهلانه...

Monday, January 21, 2013

که هر کس دل به دریا زد....


کتاب شعر های فریدون مشیری جلوم بازه... دارم ناخونک می زنم به شعر هاش. برای فردا کلی کار دارم. این هفته پریزنتیشن دارم. ولی نمی تونم ببندمش. نمی تونم از دنیای کوچیکی کوتاهی که آرامش می ده بهم جدا شم. می رسم به شعر دریا... می خونمش.... با صدای بلند... سال هاست که عاشق این شعرم...



به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,

که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

.

.

.

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

.

.

.

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...


مثل سوزن گرامافون گیر کردم... همون جا... همون لحظه موندم... انگار که یه قسمت از من تموم شد و

رها 

رها 

رها شدم!





پ.ن.: امروز نشستم سرچ کردم ببینم بقیه شعر چی بود...

مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,

امید آنکه جان خسته ام را ,

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !


و اینگونه دلم  رفت....