Wednesday, October 3, 2012

داستان همیشگی دلتنگی

آدم ها عادت می کنن. آدم ها به دلتنگی هم عادت می کنن. فکر می کنم کم کم من هم دارم به دلتنگی عادت می کنم. حس خلاء...حسی که در گلو گیر کرده باشه. ..گویی از دهن به گلو...و از اونجا با یه کابل مستقیم به دل می رسه... و همه اینا با هم و متحدانه منطق .و فرمان های مغزت را کنترل می کنن.
مقدار دلتنگی نسبت مستقیمی داره حجم حرفی که توی گلو گیر کرده...هر چه این بیشتر...حرف های تو-گلویی هم بیشتر.... ولی این دو متغیر هر دو نسبت عکس با دهان دارن. دلتنگی ها و حرف های تو-گلویی بیشتر... دهان قفل تر... انگار دهانت با کل سیستم دلتنگی سر ناسازگاری داره و هی یکی پس از دیگری حرف های تو-گلویی را تلنبار می کنه.
واااای از لحظه ای که همه این حرف ها از تلنبار شدن به دل برگرده... کل مغز و دل و روده و گلو در هم ریخته و به چشم ها سرایت می کنه...چشم ها در فاصله یه پلک زدن اشک آلود می شه....
و...
چو انبوه شد حرف های توی گلو
جز تلفن چاره نبود از برای دلتنگو

این بیت رو از روی شادی و اینکه موفق شدم رفع دلتنگی کنم نوشتم...صدا ها....آرومم می کنن...صدای آدمای زندگیم....صداها خیلی مهمن.... و این بود که زنگ زدم...تا اونجایی که می تونستم با آدمای زندگیم زنگ زدم...رفقای دوران دانشگاه...شریک روز های خوابگاه...

2 comments:

  1. عجب شعری گفتی بچه!
    :D
    میگما کنسرت کوهن و رفتی؟ کوفتت بشه اگه رفتی!!

    راستی این او کا فه ی نامرد تازگیا به من بیلیط نمی دن

    ReplyDelete