Thursday, July 19, 2012

آیریلیق...

وقتی دوری ...وقتی دورتر می شی 
بعد از مدتی یه ترسی ... یه بغضی ... هر از گاهی چنگ میندازه به گلو... به دلت.... 
می ترسی که آدمایی که جا گذاشتی ... رو وقتی بر می گردی پیداشون نکنی ...
می ترسی که خاطرهات محو بشن....هی به خاطره ها چنگ میندازی...گاه گاهی کاملا تو گذشته زندگی می کنی.... ولی همیشه یکی پیدا می شه که تو رو بیرون بکشه ....
می ترسی که فاصله ها بر دوستی هات پیروز بشن....

وقتی دوری ... و می دونی قراره دورترها هم بری
خبر های بد، بدتر به نظر  میاد.... حس می کنی برگردی شد نخواهی بود.... با اینکه می دونی خودت هم تا ٢ سال پیش این جور اتفاقات رو کم ندیدی...ولی از دور بدتره...دردش بیشتره...چون الان دیگه ان خبر ها... اون دیده ها....رو عزیزترین هات دارن برات میگن...تعریف می کن... دردشو می کشن....
 دوری ساخته...درد داره...

Friday, July 13, 2012

مستی

امشب با 2 تا از استادامون شب شام رفتیم بیرون.... و جایی رفتیم که بشه به سلامتی همه خورد:)... همه کمی مست بودن... حتی خودم.... من مستم یه آدم تلخه....همش طرف بد همه چی رو می بینیه....یکی از استاد های مهمان که از بلژیک اومده بود رسما زده بود تو خط جوک و حرف های مستی و سرخوشی زدن و کمی تا حدودی گاه گاهی قطراتی از آب دهنش اطراف رو صفا می داد .... یکی دیگه از استادای مهمان....انگار نه انگار ، ژن مقاومت به الکلش خیلی قوی بود گویا....اوج منطقی شده بود...نگاهش یه حالت عاقل اندر سفیه اشت...استادای خودمونم که دو تا بودن...یه خانوم  و یه آقا.... خانوم مستش با نمک بود صمیمیتر شده بود.... کمی دیوار های بین خودشو دانشجوهاشو کنار گذاشته بود و راحت بود....  آقا هه هم.... از اون حال کم حرفش در اومده بود...در عین متانت سنگینی...می گفت و می خندید..راحت حرف می زد.... فقط خوابالو شده بود و چشماش نیمه بسته بود.
شب جالبی بود....آدم ها رو باید در مستی دید... 

Thursday, July 12, 2012

The head and the heart Dilemma....

فکر کنم همه یه دور آهنگ "The Head and the Heart" کریس دی برگ رو شنیدین...مدتها پیش فکر می کردم دل تعیین می کنه....ولی هر روز دارم بیشتر مطمئن می شم که:
For me it is always the Head...it is safe
حتی گاهی فکر می کنم شاید یکی از دلایل زیاد درس خوندن و کار کردنم هم همینه...
هنوز تصمیم نگرفتم از این شرایط راضیم یا نه! ولی در حال حاضر بهترین و درست ترین گزینه است!

Wednesday, July 11, 2012

اتصالی


به من می گن اتصالی...نشسته داره نگات می کنه...چشاش پره غمه...تو هم غمگینی ولی ور احساساتخر مغزت بهت دهن کجی می کنه شروع می کنه به خندیدن، حرصت می ده....دستات رو می زاری زیر چونه ات که با دهن باز نخندی ولی اون زورش بیشتره تبدیل می شه به یه لبخند به پهنای صورتت....یه لبخند استرس دار... بعد دستات رو می زاری  دو طرف صورتت که دیگه نتونی بخندی ولی اون ور احساساتی خرمغز می یاد می پره تو چشمات و به خنده ی مسخره اش ادامه می ده... تنها بخش شاد مکالمه این بود که هم اون می دونه هم خودت می دونی که می فهمه مغزت اتصالی داره...می فهمه که عصبانیتت، ناراحتیت  و نگرانیت شبیه آدمای نرمال نیست...می زنی زیر خنده...هر چی اوضاع بدتر باشه بشتر قهقهه می زنی و چرت و پرت می گی....

پ.ن.: من گریه نمی کنم مگر وقتی که مردم رو می بینم یک صدا شدند...مثل آدمهای توی تظاهرات...راهپیمایی و یا کنسرت.... یهه دفعه ای انگار از یه جایی...نمی دونم کجا...یه بغض می یاد بالا...می ترکه... بابت همه ی اتصالی ها...همه ی داد هایی که نزدی...همه و همه...

Wednesday, July 4, 2012

تدریجی و یه دفعه ای

آدمها تدریجی و کم کم بزرگ نمی شوند بلکه ناگهانی و یک دفعه ای چشم بر هم می زنند و...
بزرگ شدن اصلا یعنی چی؟چرا بزرگ شدن را فقط موقع روز های بد، اتفاقات بد و درد و مرض ها می گوییم...مگر آدمها در خوشی ها و شادی ها بزرگ نمی شوند؟ 
بزرگ شدن سخت است، درد دارد! 
دارم سعی می کنم در عین بزرگ شدن... از بزرگ شدن لذت ببرم.... از سختی ها لذت ببرم، دوستانم می گویند "دارم مازوخیست می شوم".
ولی خوشی هم خوب است! شادی! کودک درونت با آنها زنده است... با آنها زندگی می کند....
تعادل بین این دو گاهی زیادی سخت می شود.