به من می گن اتصالی...نشسته داره نگات می کنه...چشاش پره غمه...تو هم غمگینی ولی ور احساساتخر مغزت بهت دهن کجی می کنه شروع می کنه به خندیدن، حرصت می ده....دستات رو می زاری زیر چونه ات که با دهن باز نخندی ولی اون زورش بیشتره تبدیل می شه به یه لبخند به پهنای صورتت....یه لبخند استرس دار... بعد دستات رو می زاری دو طرف صورتت که دیگه نتونی بخندی ولی اون ور احساساتی خرمغز می یاد می پره تو چشمات و به خنده ی مسخره اش ادامه می ده... تنها بخش شاد مکالمه این بود که هم اون می دونه هم خودت می دونی که می فهمه مغزت اتصالی داره...می فهمه که عصبانیتت، ناراحتیت و نگرانیت شبیه آدمای نرمال نیست...می زنی زیر خنده...هر چی اوضاع بدتر باشه بشتر قهقهه می زنی و چرت و پرت می گی....
پ.ن.: من گریه نمی کنم مگر وقتی که مردم رو می بینم یک صدا شدند...مثل آدمهای توی تظاهرات...راهپیمایی و یا کنسرت.... یهه دفعه ای انگار از یه جایی...نمی دونم کجا...یه بغض می یاد بالا...می ترکه... بابت همه ی اتصالی ها...همه ی داد هایی که نزدی...همه و همه...
دیگه از فشار و نگرانی و غم به رد کردن زدیم خودمون رو که نترکیم
ReplyDeleteمی فهممت