Sunday, December 30, 2012

آخ از شب ها

آخ از شب ها... از شب ها... از خوابیدن بدم می یاد... دوست داشتم به خواب نیازی نداشتم... اگه خواب نبود می تونستم به همه ی رویاهام برسم! می تونستم به خودم برسم!
شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره ... !

(محمد صالح علا)

رودرواسی

بدترین نوع رودرواسی... رو درواسی آدم با خودشه... اینکه منطقت خوب و تو کنترل باشه... احساساتت مثل اسب سرکش چمنزار ها... آروم نیست همش در حال حرکت هست... در حال تغییر... پر از انرژی که آدما رو می تونه فراری بده...

یه قدمی

چیزی رو می خوای...
چیزی رو دنبالشی...
پیداش می کنی... 
یه قدمی تو واییستاده...
ولی دستتو می بری پایین.. به خودت اجازه نمی دی برش داری... اینکه تو دستت نمونه... اینکه تبدیل به شن بشه و از لای انگشتهات سر بخوره...بره... هر چقدر هم که بخوایش...
اصلا می خوای که می خوای.. هر چیزی که بخوای قرار نیست مال تو باشه....
.
.
.
از اون وقت هاست که باید کلید منطق رو روشن کنی و کلید احساساتت رو خاموش...

Tuesday, December 25, 2012

4 سال پشت یه میز و نیمکت

دو تا بودن... هر دو تاشون چادری بودن. یکیشون بلند و لاغر و آروم و اون یکی کوتاهتر و لپ دار تر و رنگ و وارنگ پوشان... صمیمی نبودم ولی دوستشون داشتم... همیشه با هم... همیشه ردیف های اول...صدای استاد رو ضبط می کردن برای جزوه پیاده کردن...
هفته پیش مونا... اون بلندتره...آروم تره... تصادف کرد و پر زد...
من صمیمی نبودم... ولی دلم گرفت...یکی که هر روز می دیدمش...یکی هر روز باهاش سر کلاس می نشستم... یکی که همکلاسیم بود... پرید...
اون یکی... اون چی داره می کشه...حتی تصور کردنش هم برام غیر ممکنه....

ه و م س ی ک

دوست می گوید که هوم سیک شده...تو چی؟

من دارم فکر می کنم آخرین باری که حس هوم بودن داشتم... کی بود؟ 
یادم نمی آید.
شهر کودکی هام؟ شهر دوران لیسانس و دیوونه بازی هاش؟ شهر شیراز(1001 دلیل هست که گذاشتمش تو دسته حس خونه داشتن)
ولی من هوم سیک نیستم... پیپل سیک هستم... هوم برای من بیشتر از همه چی آدم ها هستن...

به دوست گفتم هوم های من هر کدوم پرت شدن یه گوشه دنیا... همیشه یه تیکه ی هوم هست که نباشه....

Monday, December 24, 2012

منطق مدرن

یه دسته ی جدیدی تو آدمای اطرافم کشف کردم...
این آدما حرف هاشون و نتیجه گیری هاشون منطقی هست و نیست. یعنی رفتارشون با توجه به زمان و مکان منطقی به نظر می یاد و از نظر یه قشر عظیمی از مردم هم منطقی به نظر می یان... از نظر من حد وسط منطق و خودخواهی هستن.
اینا آدمایی هستن که براشون فقط خودشون و 3 4 نفر اطرافشون مهم هست... اگه چیزی برای چند نفر دیگه مفید باشه و شادشون کنه ولی برای این و 2 3 نفر دیگه فرقی نکنه و اینا... می گن برا من فرقی نمی کنه...نباشه هم نبوده. ای
نا برای خودشون و جمع کوچیک اطرافشون از جون مایه می زارن و برای جمع خودشون حرف ندارن...
یه جورایی به نظرم نزدیکترین تشبیه بهش خانواده های مافیایی هستن... خونوادشون عزیزن ولی بقیه هیچی....

البته به نظرم تو همه آدمها یه ترجیح جمع خودمونی هست ولی این خصوصیت و این دسته آدما که گفتم بین نمره 1-10... 10 هستن... یه حالت شدیدی از این قضیه....

پ.ن.: یه هم آزمایشگاهی دارم این شکلیه... رسما قابلیت جذب و تخریب انرژی و شادی یک روزم رو در عرض یه دقیقه داره....
پ.ن: این آدما و این که هی بیشتر و بیشتر می شن...خیلی اذیتم می کنه...

سفسطه و sarcasm

سنسور های مغزم در 2 مورد دچار کمبود و عدم حساسیت هستن... سفسطه و ریشخند و طعنه(sarcasm).
وقتی تو بحث جدی یکی می زنه تو باب سفسطه مدتی طول می کشه تا متوجه بشم... وسط میدان سفسطه گیر کردم و هی دور خودم می چرخم... هی دارم تو سفسطه بازی های آدمای اطرافم دست و پا می زنم... 

دیکشنری آریانپور sarcasm  رو به ریشخند و سخن طعنه آمیز ترجمه کرده با اینکه به نظرم sarcasm باید معنی دوستانه تری داشته باشه... شاید هم تصور من از کلمه های ریشخند و سخن طعنه آمیز زیادی منفی هست... ولی یک چیز بینشون مشترک هست. مغزم فرق بین sarcasm و جدی حرف زدن رو نمی فهمه و در 99% موارد قضیه رو خیلی جدی می گیره. من باب نفهمیدن من در ریشخند و سخنان طعنه آمیز مغز عزیز من می شه دفتر ها تموم کرد.


پ.ن.: از اکتبر تا حالا تو سکوت فرو رفتم... دوست ندارم این وقفه رو... درفت بلاگ رو نگاه می کنم... می بینم از اکتبر تا حالا 14 تا پست پابلیش نشده نوشتم... هی ...هی ...پووووف