ساعت هاست که این صفحه سفید نگاه می کنم... می خواهم بنویسم... از ذهن شلوغم...از این که از طرفی بی حد و اندازه شادم به خاطر خبر خوبی که دیروز شنیدم... از طرفی استرس امتحان های هفته بعد را دارم... امان از دست این آلمانی ها!ولی بعد مدت ها از امتحان دادن و کلا شاگرد بودن دارم لذت می برم:دی در این حد که حاضرم قید کلاس های دانشگاهم را بزنم و تمام روزم را در گوته و کتابخانه اش باشم. ه
از طرفی دیگر ترسیده ام... ساکتم و... . وقتی دانشکده یا خوابگاه هستم شور زندگی و آن سر زندگی همیشگی را ندارم... داشتنش سخت شده است... ترجیح می دهم که مثل الان پشت لپ تاپم کز کنم و سکوت مطلق...:)ه
و در نهایت خود سانسوری این صفحه سفید را با چرندیات پر می کنم...تمام