کتاب شعر های فریدون مشیری جلوم بازه... دارم
ناخونک می زنم به شعر هاش. برای فردا کلی کار دارم. این هفته پریزنتیشن دارم. ولی
نمی تونم ببندمش. نمی تونم از دنیای کوچیکی کوتاهی که آرامش می ده بهم جدا شم. می
رسم به شعر دریا... می خونمش.... با صدای بلند... سال هاست که عاشق این شعرم...
به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !
چراغ
ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین
ساحل که من افتاده ام خاموش .
غمم
دریا , دلم تنهاست .
وجودم
بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !
خروش
موج , با من می کند نجوا ,
که
: هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !
که
هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...
.
.
.
که
هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...
که
هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...
که
هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...
.
.
.
که
هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...
مثل
سوزن گرامافون گیر کردم... همون جا... همون لحظه موندم... انگار که یه قسمت از من
تموم شد و
رها
رها
رها
شدم!
پ.ن.:
امروز نشستم سرچ کردم ببینم بقیه شعر چی بود...
مرا
آن دل که بر دریا زنم , نیست !
ز
پا این بند خونین بر کنم نیست ,
امید
آنکه جان خسته ام را ,
به
آن نادیده ساحل افکنم نیست !
و
اینگونه دلم رفت....
No comments:
Post a Comment