امروز متوجه شدم تعداد پست هایی که توی یه سال اخیر نوشتم توی درفت هستند 40 تا رو گذشته... به خودم می گم عیب نداره سعی می کنم که فراموش کنم بار حرف های تلنبار شده را... تا اینکه امروز توی feedly توی پست های ستاره دار که دوباره بعد ها بخونمشون برخوردم به پست فاطمه. دوباره خوندمش... این دفعه شعر تهش تا ته پوست و گوشتم نفوذ کرد... نمی دونم تا کی قرار هست که پست هام رو درفت کنم ... ولی خیلی ترسناک هست وقتی که متوجه می شی جوری بزرگ شده که همیشه نگران حرف و قضاوت مردم باشی... حرف و قضاوت فامیلی که شاید اینجا رو پیدا کنه...
فامیل و خانواده چیز عجیبی است... در عین حال که می تونی تا بی نهایت ازشون عصبانی باشی ولی همیشه تا سر حد مرگ هم دوستشون داری...
این شعر رو باید بنویسم... بزنمش رو دیوار جلو چشمم باشه:
من دفن خواهم شد،
زير آوارِ اين كلمات،
من دفن خواهم شد.
با پيش رفت اين شعر،
روح من از حرارتِ اين كلمات
از دوزخِ علامتهاي مكرر سوال
از نشانه هاي بهت و خيرگي
كه مدام تهِ هر عبارت تكرار مي شوند
و از سنگينيِ واژه ي درمانگي
خرد خواهد شد.
د ر م ا ن د ه
خواهد شد.*
يا زني كه بخواند:
شب ها،
وقتي ماه مي تابد
من روحم را بر مي دارم
سفر مي كنم به دورها
مثل كرگدني تنها
از معبد اندوه تا متن كودكي...*
مي داني؟
مثلِ زني كه مي ترسد از دوست نداشتنِ آدمها، از آدمهاي دوست نداشتني، آدمهاي...
* مصطفي مستور