یکی از خاطرات مشترک اعضای خانواده و فامیل در مورد من اینه که از کودکی با همه صمیمی بودم و بغلی همه اعضای فامیل... حتی خاطره ای هست که یکی از همین افراد فامیل که نوه های خودش ازش خیلی حساب می بردند. اونطور که مامانم برام تعریف می کنه اینه که وقتی این فامیل جدی را دیدم... بدو بدو رفته و خودمو توی بغلش پرت کرده بودم! و فامیل جدی تعجب کرده و کلی شاد شده بود!
وقتی 4 سالته... یا 5 سالته... می تونی با همه ی دنیا دوست شی! می تونی همه دنیا رو دوست داشته باشه.... می دونی به همه بخندی وهمه رو بغل کنی ... ولی زمان متاسفانه می گذره و بزرگ می شی... و می گن اون سادگی دوست داشتن رو .... اون سادگی راحت خندیدن و بغل کردن رو بزاری کنار... چون درست نیست ... چون همه چی رو زشت کردیم....چون نگاهمون به آدمها دیگه به شادی و سادگی بچگی هامون نیست...
حتی وقتی که مثل 4-5 سالگی هام دوست دارم با همه دوست باشم... صمیمی باشم... همه آدم های freaked out می شن و در حهت مخالف بدو می روند...