دخترکم، ریحانه ی عزیزم
دو سال از پروازت گذشت. از پروازت به سوی روشنی ها. اگر پرواز نکرده بودی امسال برایت جشن روز شکوفه ها می گرفتیم. در مشق هایت کمکت می کردم و صدای خنده هایت را می شنیدم. یادت هست... گاه که می آمدم پیشت شیمی درمانی بی حوصله ات می کرد و کلی غر می زدی تا بتوانیم نقاشی بکشیم! دلم برای غر زدن هایت نیز تنگ شده است. امسال بالاخره به آرامگاهت خواهم توانست سر بزنم. آری عزیزکم. به زودی می آیم بابل... می آیم سر آرامگاه جسم کوچکت... می آیم به خاکی که تو را در آغوش گرفته است... می آیم که حرفهای نگفته ی این دو سال را با تو بزنم. همه چیز هایی که در دل برای روح بزرگت تعریف کردم ... بلند بیایم برای خاکی که تو را در بر گرفته بگویم! می آیم که مثل قدیم ها سرم را به سرت تکیه دهم ... آنقدر که مثل قدیم ها که زور سرت بیشتر بود و سرم درد می گرفت... سرم درد بگیرد. می خواهم بار دیگر حس کنم وجودت را! عزیزکم نیامده ضربان قلبم تند شده است. باورم نمی شود... بعد 2 سال می بینمت دوباره. دختر کوچولویم! عهدی بسته ام با تو و مادربزرگ عزیزت... هنوز سر عهدم هستم ریحانه جانم!:)این لبخندی است به پهنای صورت من و تو که آن زمان وقتی این قول را دادم! 2
راستی یادت هست اسمت را چه خوب می نوشتی؟؟ الان 6.5 ساله بودی و کلاس اول! یادت هست چه داستان هایی برای مدرسه رفتنت گفتیم گلکم!آه کاش بودی دخترکم!ه
ریحانه 4 روز دیگر... یعنی در بین آن همه آرامگاه پیدایت خواهم کرد؟ یعنی خواهم توانست ببینمت؟؟؟ کمکم کن خدایا!ه
دلتنگ دیدارت
گلابتون
پ.ن.:ریحانه جانم، می خواهم برایت اعترافی بکنم بعد پروازت دیگر یارای رفتن به بیمارستان را ندارم! مرا می بخشی گلم؟