باز ورداشتم اسم وبلاگ رو عوض کردم....
آخه هنوز ساینتیست نیستم....یه ساینتیست باید بتونه چرا بگه...بتونه چگونه بگه ...جرات داشته باشه بپرسه...زیر سوال ببره....جرات داشته باشه که انتقادی نگاه کنه به دنیا و آدمای اطرافش...
بیش فعال.... بیش فعالی صفتی نیست که بتونم بهش افتخار کنم...خوب و بدش خیلی زیاده.... کلا دنیای درهمیه.... آدما از حجم انرژیم خسته می شن....از سرعتم خسته می شن.... و می رن....
ورکاهولیک... یعنی تعادل بین زندگی و کارت نداری....یعنی کارت شده زندگیت...یعنی خونواده ات شدن آزمایشگاه و هم آزمایشگاهیات... یعنی تماما رفقای و آدمای اطرافت از سر کار هستن... یعنی اینکه ماهی یه بار به زور از کمپوس بیای بیرون... یعنی همه ی دغدغه ات به جای اینکه دوستت که حالش خوب نیست باشه...دغدغه ات در مورد یه سری سلول احمق ناز نازی سرطانی هستن... که هر روز و هر ساعت باید به فکرشون باشی...همه چیزشون سر وقت باشه.... تو رو فقط برای خودشون بخوان.... اینکه اونقدر درگیر بشی با این سلول ها ببینی اونا کِی...از چه مریضی گرفته شدن...چند ساله بوده...کجایی بوده...مرد بوده یا زن.... بعد ببینی همشون قدر بابابزرگت...بابات...مامانت سن دارن... پووووف... بعد شروع کنی به خیال پردازی....الان چیزی از اون آدمه توشون مونده....چی مونده.... چیزی یادشونه... اون آدمها کی مردن.... و همینطوری فکر ها ادامه پیدا کنن....
ور کریستینای وجودم داره سرم داد می کشه.... می گه نباید درگیر بشی ...نه باید احساساتت رو وارد کارت بکنی... ور ایزی وجودم داره به ور کریستیناییم می خنده...یه دستشم گذاشته رو شونه ام...می گه تو می تونی.... ور مردیت وجودم کلافه است... همه چی زیادی خاکستری.... نمی دونه چی کار کنه....