یادم سوم دبستان بودم... اون هفته ما سری بعد از ظهری بودیم....د داشت از پله ها پایین می یومد...دومین باری بود که د رو دیدم!
اولین بار خونه د اینا....خاله ی من و دایی اون نامزد شده بودند... تو نروژ تو ایران هم خانواده هاقرار بود بیشتر با هم آشنا بشن.... اون شب رفتیم خونه د اینا.... من و د هم تو عالم بچگی و نه سالگی رفتیم اتاق د! ... خنده هامون یادم می یاد.... اینکه تو چشای همدیگه نگاه می کردیم و می خواستیم سوت بزنیم...بعد سوت نصف نیمه بیشتر شبیه فوت تبدیل می شد با یه خنده ی انفجاری....
ارومیه ساعت 10 شب یه روز تابستونی 6 یا 7 تیر 1376...حرکت اتوبوس...فامیلی همه با هم یه اتوبوس گرفتیم برای رفتن به ترکیه و عروسی و اینا.... مامانم پاش تو گچه...آیدین 10 ماهشع بغل مامان بزرگم هست...یه دنیا هیجان برای اینکه بالاخره دایی هامو و خیلی از اعضای فامیل دیگه رو برای اولین بار می بینم... تعداد بچه ها تو اتوبوس بالا بود!:))) کم سر و صدا نکردیم...2 روز تو راه بودیم.... د داره با آتاری دستیش یه بازی می کنه...یه بازی پنگوئن بود... آتاری دستیش برام هیجان انگیز بود چون نوار خور بود می تونستی عوض کنی بازی جدید و این صوبتا.... یادم نمی یاد کدوم شهر بود...بچه ها پیاده شدیم با پول خوردهامون هر کی رفت 4 5 تا آدامس بادکنکی گرفت....فکر کنین حالا 4 تا آدامس بادکنکی بزارین دهنتون... مسابقه بادکنک ادامسی درست کردن...
ماجراها و شیطنت های توی هتل که خودش اندازه ی 10 تا پست بلاگ هست و تو هر روز هر لحظه اش اونجا با د بودیم...
بعد سال ها گشت از راهنمیی هم مدرسه بودیم... ما کلاس 2 بودیم اونا 1 بودن...انشای 13 14 صفحه ایش یادم نمی ره.... اونزمان یه دفتر خاطرات داشتم برام کلی نوشته بود...مثل انشاش...همیشه توانایی هاش در کمدی کردن معمولی ترین روزمره ترین اتفاق ها حرف نداشت...اون انشا 13 14 صفحه ای همانا و آشنایی من با هری پاتر و خوندن کتابهاش و قرض گرفتن کتابهاش از د همانا...
هری پاتری شدنم که تقصیر د بود.... فیلم بین شدنم هم روش....
د آدمی هست که آدم حتی یکی دو سال هم نبینتش.... می رسی بهش... می خوای فقط بشینی حرف بزنی باهاش... ساعت ها...از در و یوار و فیلم و موسیقی و کتاب و سریال بگیر تا مسخره بازی و بحث آخرین نتایج فوتبال و حتی بحث فلسفی روانشناسی....
تو 15 سال گذشته ی زندگیم د همیشه بوده و هست ... خواهد بود....
د مثل یه رودی می مونه.... که بهت رحم نمی کنه...نمی زاره آروم یه جا بشینی تو رو هم می اندازه تو حرکت... د از این رود هایی که تو زمستون زیر یخ ها دارن می جهند... ببیرون رود بالای یخ ها هیچ خبری نیست ولی می ری زیر یخ می ری توی رود....زمان و مکان رو یادت می ره....
د جزء آدم هایی هست که امکان نداره یه لحظه از ذهنت خارج شه...
هر آدمی یه سری تایم پوینت ها و نقطه های عطفی داره زندگیش... که این نقطه ها به شدت هایلایت شده و فراموش نشدنی هست... بعد د جزو این آدماست که چندین و چند تا نقطه ی عطف و تایم پوینت داره رو روانم و دلم...
تولدت مبارک د عزیزم....
آرزو می کنم برای همه آرزو هایی رو که داری....
پ.ن.: می دونم از تبریک تولد دیر خوشت نمی یاد... ولی نمی شد از تولدت با یه تبریک تولد ساده گذشت نمی شه.... این دو سه روزه هی داشتم خاطراتم باهات مرور می کردم... شاید هیچوقت طولانی مدت با هم نبوده باشیم و دایره های دوستیمون جدا بوده باشه ولی همون زمان ها....همشون.... اینقدر پر رنگ و پر خاطره است که با آدمهایی که هر روز می دیدم تو تهران اینقدر خاطره نداشتم....