ساکت ترین و تنها ترین روز تولد عمرمو دارم می گذرونم!
:(
پ.ن: من باب مجازی ولی بسی پر سر و صدا و شاد کننده هست! ولی تولد واقعی یه چیز دیگه هست!!!
پ.ن: دخترکم تا نداره! سر صبح پستش را نمی دیدم یعنی هاااا.... دخترکم کاش اینجا بودی!
گاهی وقت ها واقعا دوست دارم بتونم حتا اگه شده بعضی از حرفا و جمله های قشنگه مهربون رنگارنگی رو که به بچه ها میگن باور کنم و بگم آره... این درست هست ولی...
.
.
.
دوست ندارم بادکنک شادی و دنیای رنگیشون بترکه و از بین بره.
در اینجاست که خیلی وقتا قصه های صمد بهرنگی خیلی کمکم می کنه.
دفتری دارم که ذهنم رو باید توش خالی کنم که بتونم راحت تر تمرکز کنم ولی ذهنم فلج شده انگار. قلم می دم دستش قلم از دستش می افته. دستم هم سرخود برای شاد کردن دلم و خالی نبودن عریضه دفتر رو داره پر از دری وری می کنه.
ذهنم داره به مرز انفجار نزدیک می شه و هنوز راهی برای خنثی کردنش پیدا نکردم.
پ.ن.: دخترکم بخند که خنده ات دنیایم را روشن می کند. بخند که خنده هایت دنیایم را روز می کند. بخند که به کمک خنده هایت دنیاهای دیگران می توانم کمی روشن کنم.