ساعت هاست دارم فکر می کنم چطوری می تونم رفتن غزال رو باور کنم... این فرشته عزیز... مادر موسسه سپاس
داشتم وال فیس بوکشو می خوندم. ه احساسات دوستان و نزدیکانش.ه
یکیش خیلی آرومم کرد. اینکه غزال به یکی از دوستاش گفته بود همه چیز هایی که می خواست تا این سن برسه رسیده بود.ه
دیشب ساعت 23:30 بود که اس ام اس پرواز غزال رو دیدم... تو اتوبوس بودم.... خیلی زود بود...
این بیماری لعنتی دوست داشتنی
لعنتی چون عزیزان زیادی رو سرش از دست دادم، دوست داشتنی چون می خوام زندگیمو روش بزارم چون دوست دارم روزی رو ببینم که سرطان مثل یه سرما خوردگی ساده باشه که با خوردن چند تا ادالت کُلد خوب بشی.
یه فرشته دیگه از فرشته های روی زمین کم شد.ه
امروز می خواستم برم برای خداحافظی باهاش بهشت زهرا
هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم.
حس می کنم هر وقت برم جلسه سپاس اونجا می بینمش که داره همه چی رو آماده می کنه با خنده ای بزرگ به تمام دنیا، خنده ای که پر امیده برا کسایی که با این بیماری دارن دست و پنجه نرم می کنن.ه
لحن مهربون اولدوز جون گفتنش با اون خنده ی مخصوص خودش و صدای گرمش هیچوقت یادم نمی ره.
خنده هاش
امید دادنهاش
دوستت دارم غزال، و می دانم که پروازت را هیچ وقت باور نخواهم کرد، چون می دانم هستی...حضورت در بینمان همیشگی است
:*