Wednesday, December 28, 2011

برای سارا


  • محو نشو
  • صدایت زدم...بودی
  • صدایت می زنم...هستی
  • صدایت بزنم...خواهی بود
  • محو نشو
  • مه صبح های سرد زمستانی تنگه را دیده ای؟
  • مه ساحل ساریر...
    حتی کشتی های عظیم الجثه که صدایشان را هر کجای شهر باشد می شنوی در مه ساریر گم می شوند...
  • مه سفید سرد
  • ولی تو محو نشو...
  • صبر کن...صبح به ظهر می رسد
  • مه به معراج می رسد و ابر می شود...
  • پس تا ظهر صبر کن

Sunday, December 11, 2011

قفل می خوام! قفل خوب می خوام!

چطوری می تونه آدم در دلش رو قفل کنه.... 
قفل کنه تا نبینه توش چه خبره....
اونقدر آدم اینور و اونور جا گذاشتم که دلتنگی و دلروزنگی هم حتی جواب نمی دن...
سرم درد می کنه...
از همه ی اتفاقاتی که افتاده و قراره بیفته
از دلتنگی ها و دلروزنگی ها
نگرانی نکنه جنگ بشه
از اینکه آدم ها چقدر می تونن بی شعور و پست و نژادپرست باشن
از اینکه منطق هیچی رو دیگه نمی فهمم!
نمی خوام به دل بگم خفه شه....
می خوام صرفا در دلمو قفل کنم که چیز دیگه ای بهش اضافه نشه
هی نیام اینجا آه و ناله کنم
ببخشید