Wednesday, October 27, 2010

سفید

ساعت هاست  که این صفحه سفید نگاه می کنم... می خواهم بنویسم... از ذهن شلوغم...از این که از طرفی بی حد و اندازه شادم به خاطر خبر خوبی که دیروز شنیدم... از طرفی استرس امتحان های هفته بعد را دارم... امان از دست این آلمانی ها!ولی بعد مدت ها از امتحان دادن و کلا شاگرد بودن دارم لذت می برم:دی در این حد که حاضرم قید کلاس های دانشگاهم را بزنم و تمام روزم را در گوته و کتابخانه اش باشم. ه
از طرفی دیگر ترسیده ام... ساکتم و... . وقتی دانشکده یا خوابگاه هستم شور زندگی و آن سر زندگی همیشگی را ندارم... داشتنش سخت شده است... ترجیح می دهم که مثل الان پشت لپ تاپم کز کنم و سکوت مطلق...:)ه


و در نهایت خود سانسوری این صفحه سفید را با چرندیات پر می کنم...تمام

Saturday, October 23, 2010

لیریکس

دو سه روزی هست که شروع کردم به نوشتن لیریک... چون انگلیسی هست می گم لیریک... من مدتهاست از بهتر شدن فارسی ام قطع امید کردم.ه
در لیریک هایی که می نویسم...  موضوعات اکثرا دوستام و خاطرات مشترکمون و تاثیر شون تو زندگیم هست.ه
دلتنگی دوستایی که رفتن از ایران چه تغییراتی که در من نداده....
میس یو آل :دی :بوس .ه



پ.ن: گاه گاهی شاید تو پست هام بذارم!ه حالا ببینیم چی می شه...ه

چه مرگمه؟

روایت اول

رفقا می گویند زیاد به زندگی سخت می گیرم...ه

استاد آلمانیم می گوید از مشکلات فرار می کنم... از اشتباه کردن و اشتباهاتم فرار می کنم.ه
مثالش همین الان( و بقیه مواقعی که پست می نویسم)ه...فردا ژورنال کلاب ارائه دارم ولی هی هیچ کاری نمی کنم!ه

حرف حق... اینها را خود نیز می دانم... همه می توانند مشکلات همدیگر را بگویند...باز خوب است که استاد کاری کرد که من توانستم سر کلاس این عیب خود را دور بزنم...ولی کلا دنبال راه حلم...ه

روایت دوم
پنجشنبه شب تازه فهمیدم با کنار گذاشتن پیانو چه بلایی سر خودم آوردم... کنسرت دوئت فلوت و پیانو را دوست داشتم...از آقایان شوبرت و شومان و راینکه کمال تشکر را دارم.ه

روایت سوم
امروز غُد(املاش فکر کنم اشتباهه) ترین آدم دنیا رو دیدم...بیچاره هم اتاقیاش

Saturday, October 16, 2010

شب همان شب و روز همان روز و هنوز هم همان هنوز..ه

و من هر روز و هر شب دارم 
هنوز ها.... ای کاش ها...آرزو ها... 
امید ها و نا امیدیهایم را دوره می کنم!ه

پ.ن: شبح عزیز دلم تنگ شده است برای بودن با تو... حرف بزنیم...دیوانه شویم.. و خوش باشیم... دلم برای خنده های از ته دلت تنگ شده... دلم برای گاه گاه بی خیالی هایمان تنگ شده...ه 
پ.ن2: تیتر قسمتی از شعر علی صالحی.(آقاشون :دی)ه

Thursday, October 7, 2010

حتی اگر سالها بگذرد

تقریبا ماهی هست که ننوشته ام...ه
کلاس آلمانی وقتی از من می پرسند:ه
 Wie geht's? 
طبق عادت می گویم 
sehr gut...
 
حتی اگر فاصله حال من تا این دو کلمه اندازه ی (تمام عزیزانی باشد که در 2 سال اخیر از دست دادم)ممیز (تمام دوستانی که به هزاران کیلومتر آن طرف تر مهاجرت کرده اند).ه
غزال عزیزم چه زود پروازت و اوج گرفتنت به ماه دارد می رسد... دلتنگ لبخندتم... هنوز نتوانستم سپاس به بچه ها سر نزده ام... به نبودنت عادت ندارم
ریحانه ی عزیز تر از جانم ... آذر امسال می شود 2 سال... اگر پرواز نکرده بودی امسال برایت روز شکوفه ها را می خواستم جشن بگیرم...ه
فائزه عزیز... دو ماه شد و گذشت... چیزی نمی توانم بگویم...صدایت... مهربانی هایت... هنوز رفتن خاله مهین را بعد 12 سال باور نکردم.. آنوقت از من می خواهند نبودن تو را باور کنم...ه
عیبی ندارد... ه
بگذارید هر چه دوست دارند بگویند
دلم گرم است از وجودتان....ه
عادلانه نیست که دلم بتواند شما ها را ببیند و چشم هایم ناتوان باشند...ه
ولی همیشه در دلم بمانید.ه
 همه تان...ه
چون می دانم و باور دارم دروغ می گویند همه کسانی که از نبودنتان و جای خالی تان سخن می گویند. ه
اگر راست می گویند من چگونه می توانم همچنان وجودتان را حس کنم...
ولی می دانم
می دانم که چشم هایم همیشه دلتنگ دیدن دوباره شما ها خواهد ماند....ه